چهارشنبه، تیر ۲۸

خانه باغ عزیزی
جرینگ آفتاب است. همه زیر پنکه سقفی خوابشان برده به جز من و بابا. یواشکی خودم را به ایوان می رسانم، کفش های پاشنه بلند مامان را می پوشم. پشت سرم را نگاه میکنم، بابا همین طور که مشغول خواندن است، از بالای کتابش نیم نگاهی به من می اندازد، لبخندی می زند و باز نگاهش دنبال خط های کتاب می رود. تلو تلو خوران به سمت باغچه می روم، سعی می کنم آهسته قدم بردارم تا صدای تق تق کفش ها، مامان را بیدار نکند. باغچه پر از درخت است. یکراست سراغ درخت گیلاس می روم، گیلاس های دو قلو را از شاخه می چینم و به گوش هایم آویزان می کنم. آن طرف درخت شاه توت است. شاه توت های رسیده را روی لبم فشار می دهم. بعد هم روی گونه هایم. از باغچه های بالایی که آقاجان همه را گل کاشته، اطلسی میکنم و جایی میان موگیرم نگه ش می دارم. با آب دهان گلبرگ های قرمز شمعدانی را به ناخن هایم می چسبانم. خوشحالم. همین طور که ملکه وار دور خودم می چرخم، پایم می لغزد و زمین می خورم...
از خواب می پرم. توی این سه چهار ماه چندمین بار است که خواب آن سال ها را می بینم. دنیای بی‏ خیال و کیف‏ آور کودکی، آدم‏های شفاف ِ آشنا، خانه ‏باغ عزیزی؛ یک کنج دلپذیر برای گذراندن تعطیلاتی که تا اول مهر ادامه داشت و عقربه های ساعت که آداجیو وارانه پیش می رفت.
آقاجان، عزیزی، بابا... بابا چی به سر  ٍ ما آمد؟

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss