پنجشنبه، مهر ۸

امروز از آن روزهایی‏ست که دلت می‏خواهد آن شال حریر رنگ‏رنگی را روی سرت بیندازی و بی آن‏که مسیرت مشخص باشد، به جاده بزنی. بعد همین‏جور که در حال راندنی، سرت را از شیشه‏ی‏ ماشین بیرون بیاوری، با آهنگی که پخش می‏شود بخوانی و باد بپیچد لای موهایت؛ نرم و آهسته...

................

چهارشنبه، مهر ۷

Ticking away the moments that make up a dull day
You fritter and waste the hours in an offhand way
Kicking around on a piece of ground in your home town
Waiting for someone or something to show you the way

................

سه‌شنبه، مهر ۶

میدانی Miss.Honest! بعضی‏وقت‏ها ما آدم‏ها از یک‏جایی سُر می‏خوریم و بعد، کله‏معلق روی زمین می‏افتیم. از سراشیبی تند ِ صبوری، وفاداری، محبت، سادگی، از این‏که خودمان را وقف آدم‏هایی(؟) می‏کنیم که ارزشش را ندارند. از این‏که هی به خودمان می‏گوییم "این حق من نیست"، اما ادامه می‏دهیم. فکر می‏کنیم این زیادی مقاومت کردن، یعنی شجاعت. و چه اشتباه می‏کنیم.

................

دوشنبه، مهر ۵

درست همین‏طور که حوله‏پیچ از حمام بیرون اومدم و چکه‏چکه‏های آب از سر موهام روی زمین می‏ریخت، یاد نوشته‏ی اون کتاب افتادم که نوشته بود:
رسیدم. به بندری که همه‏چیز در آن، در همه‏جا، و در هر لحظه، از من می‌خواهد که آرام نباشم.

................

یکشنبه، مهر ۴

Bingo جان! این روزها، روزهای Chai Latte و Cheesecakeهای تو است. جان می‏دهد برای دور هم جمع‏شدن‏های بی‏بهانه و گپ زدن‏های دسته‏جمعی. این‏که لم بدهیم روی کاناپه‏، یک پا را بیندازیم روی پای دیگر، گپ‏های جورواجور بزنیم و گذر زمان را حس نکنیم. لابد، یک‏جایی می‏رسد که حرف‏های من ته می‏کشد؛ بعد همین‏طور که گوشم به شماهاست، یک برش کوچک از Cheesecake را توی دهان می‏گذارم. طعمش که زیر دندان رفت، یک قلپ از ماگ لبالب Chai Latte را می‏نوشم و آخرش چشم‏های من است؛ که از چشیدن طعمی مطبوع گرد شده. و دوباره، حرف است و لبخندهای مبسوط ناتمام...

................

شنبه، مهر ۳

گاهی باید به آدم‏ها شادی‏های کوچک داد. "شادی‏ کوچک"، نام سزاوارتری‏ست تا این‏که بگویی خریت یا حماقت یا هر چیز دیگری. یعنی این‏جور که یک‏چیزهایی را که آدم‏ها به تو دروغ گفته‏اند یا از تو پنهان کرده‏اند و تو یک‏طوری از آن باخبر شده‏ای را، به رویشان نیاوری. یک‏جور لاپوشانی کردن، بی‏خیالی طی کردن و یا به هیچ‏جا حساب نکردن. این‏جور که شادی ِ کوچکی به آن‏ها بدهی و بگذاری  کیفور باشند از این‏که، مثلن تو از آن چیزهای پنهان شده و دروغ‏های گفته شده، بی‏خبری.

................

جمعه، مهر ۲

افکارم احتیاج به یک کش و قوس اساسی دارند.

................

می‏خواستم از ته‏مانده‏ی تابستان بنویسم. از روزهایی که پر از دلهره‏های الکی‏ست. این‏جور که می‏خواهی چهارچنگولی بچسبی به آن و به هر نحوی، سعی در تمام نشدنش داشته باشی. که دوست داری ارتعاش پنهانی‏ی که توی این روزهای نیمه‏گرم و غبارآلود است، یک حالت آداجیو وارانه به خود بگیرد. اما حالا کمی دیر شده برای گفتن این حرف‏ها.

................

آدم‏های نازک کاغدی...

................

یکشنبه، شهریور ۲۸

قرار شد ته‏مانده‏ی تابستان را شیرازگردی کنیم. از کوچه‏باغی‏های قصردشت، تا نمی‏دانم کجا!

................

جمعه، شهریور ۲۶

................

پنجشنبه، شهریور ۲۵

گفتنش آسان است. این‏جور که دهانت را تا نیمه باز کنی، دو طرف زبانت را به دندان‏های بالایی بزنی و با کشیده شدن لب به طرف بناگوش، نفست را آرام بیرون بدهی و بگویی "سی". انتظارش اما آسان نیست. سی روز آزگار است. وقتی که منتظر باشی، یک روزش به اندازه‏ی یک‏سال می گذرد. به پیراهنت عطر اسطوخودوس می‏زنی. عصرها روی صندلی، توی تراس می‏نشینی و به غروب آفتاب که حالا از گلدان‏های شمعدانی عبور کرده و آهسته از دیوارها بالا می‏رود، چشم می‏دوزی. شب که شد، خودت را کش و قوس می‏دهی، خمیازه‏ای می‏کشی و روی یکی از چوب‏خط‏هایی که روی لیبل کنار مانیتور جا خوش کرده، یک خط مورب ِ پررنگ می‏کشی؛ که یعنی یک روزش تمام شد. و چه خوب که تمام شد!

................

................

دوشنبه، شهریور ۲۲

گایار جان! برادر! آخر امید که یک موضوع جغرافیایی نیست. امید زیر پلک‏های آدمی‏زاد است و حکم چشم‏هایش را دارد و اگر از دست رفت دیگر هیچ‏جای دنیا نمی‏شود گیرش آورد...

خزه/ هربر لوپوریه

................

شنبه، شهریور ۲۰

................

جمعه، شهریور ۱۹


نمایشگاه گروهی عکس
آرت سنتر
۱۹ تا ۳۱ شهریورماه ۱۳۸۹
ساعات بازدید: ۱۱ تا ۲۱
خیابان شریعتی، ضلع شمال‌غربی پل صدر، شماره‌ی ۱۷۱۶
تلفن: ۲۲۶۰۱۱۳۰

Art Center Gallery
10 - 22 Sep. 2010
Daily Visiting Hrs.: 11 am - 9 pm
No. 1716, Northwest corner of Sadr Bridge, Shariati Ave.
 Tel.: 22601130

/m\

................

شنبه، شهریور ۱۳

اعتراف وحشتناکی‏ست؛ اما، گذر زمان فکر یک آدم‏های معدودی را از سرت بیرون نمی‏کند. یادشان یک جایی ته ِ وجودت جا خوش می‏کند و درست موقعی که به‏خیالت همه چیز فراموش شده، مدام به ذهنت بر‏می‏گردد و بر‏می‏گردد؛ مثل آدمی که در اتوبوس، کنارت به‏خواب رفته و با هر تکان به تو می‏خورد.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss