دوشنبه، آذر ۸

هنوز هم باورم نمی‏‏‏‏‏‏‏شه که کلاس‏‏های این هفته رو تعطیل کردم. و حالا، با جوراب‏های راه‏راه ساق‏‏‏بلند، شال‏‏گردن رنگ‏‏رنگی و ماگ چای داغی که با بلند شدن بخارش بوی بهارنارنج به مشام می‏رسه، نشسته‏ام روبه‏روی پنج‏دری‏های خانه باغ عزیزی و به برگ‏‏هایی که از شاخه‏ی درخت‏‏ها روی زمین می‏ریزه، نگاه می‏‏کنم.

................

شنبه، آذر ۶

ایستاده بودم جلوی در، چمدانم را روی زمین کنار پاهایم گذاشته بودم و دست‏‏‏ها را چپانده بودم توی جیب‏‏های بارانی‏، که در یک‏‏دفعه باز شد. خم شدم، چمدان را برداشتم و پا به دنیایی امن، آشنا و گرم گذاشتم. دنیایی که لحظه‏هایش یک حالت سرخوشانه‏ی آداجیو وارانه دارد.

................

چهارشنبه، آذر ۳

توی این ظهر بی‏‏‏‏رمق پاییزی، هیچ‏چیز کیف‏آورتر از این نیست که پرده‏ها را کیپ‏تا‏کیپ بکشی، بالشت پف کرده‏‏‏ات که پُر از پَر گنجشک‏های خانه‏باغ عزیزی هست را سفت بغل کنی و به استقبال خواب‏های نرم و ماورائی ِ ظهر چهارشنبه‏ بروی.

................

سه‌شنبه، آذر ۲

تنها چیزی که از ظرف ِ این روزها سر می‏رود، روزمرگی‏های مدام است. نه چیزی برای چسباندن مانده و نه اتفاقی برای قیچی کردن. انگار یک لایه‏ی ضخیم بی‏‏‏‏حوصله‏گی پهن شده روی همه‏چیز. فقط می‏شود مثل همین دو نقطه خط ِ صاف‏‏های دنیای مجازی فرو رفت توی کاناپه‏‏ی مخملی ِ جلوی تراس، با نوک انگشتان پا پرده را ‏رقصاند و به روزهای خوب ِ در راه فکر کرد.

................

چهارشنبه، آبان ۲۶

خوابم نمی‏‏‏‏برد. بالشتم را بغل کرده بودم و خودم را بین ملافه‏‏‏های سفید پیچیده بودم. به این فکر می‏کردم که این روزها، از آن روزهای کج و معوجی‎ست که هر کاری می‏کنی، راضی نمی‏شوی؛ انگار یک بهترین کاری بوده و تو آمده‏ای از قصد، بدترینش را انجام داده‏ای و این‏جوری می‏شود که می‏شوی یک آدم غُرغروی ناراضی. برای فرار از این نارضایتی، به هزار جان کندن از رخت‏خواب گرمم دل بریدم و بعد از یک دوش آب گرم، با یک ماگ چای و ظرفی پر از پای سیب‏ خانه‏گی، مشغول خواندن دلتنگی‏های نقاش خیابان چهل و هشتم شدم. هر از گاهی که سرم را از روی کتاب بلند می‏کردم، یک برش کوچک از پای سیب‏ بود و یک قلپ از چای داغی که هنوز بخار از آن بلند می‏شد؛ نرم و آهسته...

................

یکشنبه، آبان ۲۳

 دیگر نمی‏‏خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکسته‏گی تنها، فقط به تو فکر می‏کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم. ولی نامه‏ی تو روشن نبود. فقط نوشتی که می‏آیی، و با کشتی. و من بعد از ظهر به اسکله می‏روم تا ثانیه‏ها را بشمارم و کوتاه‏تر کنم، تا بوی تو را از دریا بشنوم.

شب یک شب دو/ بهمن فرسی

................

جمعه، آبان ۲۱

آدمی‏‏زاد فقط آشفته است. در واقع کسی در جست‏و‏جوی راست و دروغی نیست. اصلن شاید راست و دروغی در کار نباشد. حرکاتی‌ست که می‌کنیم. وقایعی‌ست که پیش می‌آید. منتهی وقتی همین حرکات یا وقایع را، حتی در یک نامه‌ی ساده می‌نویسیم، مصنوعی و باور نکردنی می‌شود. آدمی‏زاد نمی‌دانم چه عیبی دارد، ولی حتمن یک عیبی دارد.

شب یک شب دو/ بهمن فرسی

................

پنجشنبه، آبان ۲۰

خیابان‏های کش‏دار عصرهای پاییزی، صدای خش‏خش برگ‏هایی که زیر پای عابران نامطمئن ِ شهر خورد می‏شوند و رفتن و رفتن و رفتن...

................

جمعه، آبان ۱۴

میم با نگاهی عمیق و ستون فقراتی که مهره به مهره‏‏‏‏‏ا‏ش صاف روی هم قرار گرفته، روی صندلی نشسته، پیانو می‏زند و انگشتانش را بدون کوچک‏ترین لرزشی با یک حرکت تند و سرتاسری روی کلیدهای پیانو از این سو به آن سو می‏کشد. من کنار پنجره‏ی نیمه باز  ِ رو به کوچه ایستاده‏ام و به عابران پراکنده‏ی عصر جمعه نگاه می‏کنم؛ که وقتی به پنجره نزدیک می‏‏شوند، قدم‏‏‏‏‏هایشان را آهسته‏‏‏‏تر بر‏می‏‏دارند و با اکراه از زیر پنجره می‏گذرند. میم بی احساس خسته‏گی می‏‏‏‏‏نوازد، صدای ساز در زیر ضربه‏های محکمش می‏‏لرزد و من با نگاهم آفتاب را که آهسته از دیوارها بالا می‏رود، تعقیب می‏کنم.

................

دوشنبه، آبان ۱۰

از آن شب‏‏‏‏‏های آرام و بی‏دغدغه‏‏ای‏ست که دوست داری بروی توی تراس بایستی، باران نم‏‏نمک ببارد روی سرت و از ماگ پر از چای‏ی که توی دستت گرفته‏ای، بخار بلند شود. بعد، همین‏طور که  به ردیف پنجره‏های آپارتمان روبه‏رویی زل زده‎ای، ببینی آدم‏های آن پنجره‏ها هم مثل تو دل‏شان هوای باران پاییزی کرده. بعدش؟ تنها نگاه‏های خیره به ابرهایی‏ست که آسمان را تنگ گرفته و صدای دل‏نشین بارانی که از ناودان‏ها و حلبی‏ها چکه می‏‏کند.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss