شنبه، آذر ۷

حالا که پاییز درنگ نکرده؛ بگذار بین این شبها فاصله بیفتد. خرمالوها از درختان جدا شوند و باران ببارد. من عاشق بوی کاج و کاه گل باران خورده بودم. عزیزی برایمان گفته بود باران که ببارد آدمها امیدوار و عاشق میشوند. کدام باران کدام عشق کدام امید. همه دروغ بود.

................

چهارشنبه، آذر ۴

کسی چه میداند؛
شاید سهم من از این بی خوابیهای شبانه،
لالایی هایی از چهار گوشه ی جهان باشد.

- مچکرم از یک عدد آقای کافه فروغ!

................

سه‌شنبه، آذر ۳

این که نمیشود. بالاخره آدم باید یک جایی را داشته باشد برای فرارهای نابهنگام و چس ناله هایی که تمامی ندارند.

................

دوشنبه، آذر ۲

آدمهای نازک کاغذی تلخ
با طعم گریپ فروت

................

 تو
 راهت در خياباني گم مي شود
 که تمام درختان آن با من رفت و آمد دارند
 ..

................

یکشنبه، آذر ۱



یک وقتهایی هیچ چیز نداری. نه گوشی برای شنیدن، نه پایی برای همراهی، نه دستی برای نوازش، نه آغوشی برای دلگرمی. هیچ چیز... فقط یک نخ رد دانهیل. تنها چیزی که برات میمونه؛ تنها چیزی که تنهات نمیذاره. که جای همه ی نداشته های زندگیت رو پر میکنه.

................

آذر چه بی سر و صدا آمد. لابد این ماه هم تکرار مکرر تقویم است. بدون دلخوشی؛ بدون وعده و وعید... مثل کاغذهای خشک و بی روح تقویم. بی هدف ورق میزنم... اصلن انگار یکی از وظایف مهم من در دو ماهه ی اخیر همین بوده باشد. اووووف از این روزهای کدر طولانی! میبینی؟! هوا سرد شده. آنقدر که سردی اش توی ذوق میزند. دیگر نه از جیب های آن بارانی سفید خبریست و نه از آن احساسات سرخوشانه ی قبل ترها. آدمی که تمام روزهایش خاکستری باشد؛ نمیتواند لم بدهد روی کاناپه؛ شال گردن و دستکش های رنگ رنگی ببافد؛ یکی زیر، یکی رو. و آب شود در رؤیای گرم دستانی که چندی ست همراهی کردن اش را فراموش کرده اند. دل؟!... گیرم که مانده باشد. رج به رج اش در رفته و رسیده به آن گره کور.


................

شنبه، آبان ۳۰

دیده ای بعضی آدمها در مچاله ترین، افتضاح ترین و منهدم ترین لحظه ها نوشتنشان میگیرد؟!

................

جمعه، آبان ۲۹

من از من دور شده ام
خـیــــلی دور...

................

چهارشنبه، آبان ۲۷

اگر یک روز دل ات هوای دیدنم را کرد، نه نیازی به دوباره دیدن عکسهایمان است و نه پرسه زدن در خیابانها و کوچه پس کوچه هایی که پر از خاطرات مشترک است. فقط کافی ست پلک هایت را روی هم بگذاری و چشمانت را ببندی. من همان آدم نازک کاغذی قصه های دیروزم؛ که مچاله ام کردی. که هیچ وقت مرا ندیده ای.

................

سه‌شنبه، آبان ۲۶



................

دوشنبه، آبان ۲۵

زخمی که زنی برما
مردانه و محکم زن

................

شنبه، آبان ۲۳

پاییز بود؛ همین موقع ها. خُره ی کتاب افتاده بود به جانمان. به قول مامان دستمان را میگرفتی، پایمان توی کتابفروشی بود. با پپر و آک میرفتیم ملاصدرا، کتابفروشی محمدی. کیفهایمان را تحویل میدادیم و گم و گور میشدیم بین آن همه قفسه، آن همه کتاب. میخواستیم با آن کتابها دنیایی را زیر و رو کنیم. توی مسیر خانه، بابا بستنی بود و بستنی های قیفی اش که هیچ وقت نمیشد در برابرش مقاومت نشان داد. و بحثهای ادبی که از چنچنه شروع میشد و به خانه ختم. حالا ما بودیم و یک عالمه کتاب تا صبح.
امروز بعد از مدتها رفتم سراغ کتابخانه ام. "It's a dog's life" را برداشتم؛ غبار رویش را با دستم پاک کردم و ورق زدم. صفحه ی اولش نوشته بودم: " پاییز، من، پپر، آک، این همه حرف، این همه زندگی سگی، این همه خل خلی، این همه خوشبختی، این همه ادعاهای جورواجور."
دلم برای خانه تنگ شده. برای کتابخانه ی محمدی و آن روزهای سرخوشانه ی لاابالی...

................

جمعه، آبان ۲۲

من به یک نخ رد دانهیل، برای عبور از کرخت شدگی عصر جمعه دل خوشم.
برای تنفس غروب سنگین و خاکستری این شهر...

................

سه‌شنبه، آبان ۱۹

همه اش کتاب و جزوه های درسی روی هم تلنبار شده و لحظه های رخوتناک و دفتر نت پر از ترانه های تمرین نکرده و سه تار از کوک در رفته و سیگار و راپسودی اونیو و تریدنت نعناعی و روزهای خوب گمشده و قهوه  های تلخ و شمع و عود و سر درد های پیاپی و زیر سیگاریهای تا کله پر و برگه های ورق خورده ی تقویم و بغض و بحثهای ممنوع در ذهن. راستش دیگر نمیشود زیر این آسمان سیاه، دستها را توی جیب برد؛ سوت زد و آواز خواند. این روزها را ساخته اند برای پریودهای شدید روحی، افسردگی های زوالنده و کناره گیری از زندگی؛ تا نمیدانم کی. گیرم تن من و بی نهایت خاطره های دور پراکنده، بوی بهار نارنج بدهد. اینجا یک تیمارستان شخصی است؛ با لحظه هایی بغض آور. و پاییز، که در همه جایش رخنه کرده. شش دانگ بنام من.

................

دوشنبه، آبان ۱۸


که این سو،  دستها خشکیده؛
دل مرده؛ به ظاهر خنده ای بر لب!

- عکس خودم. عکاس بابام. جاده ی شیراز- تهران

................

سهم من از یک سال و چند ماهی که گذشت، این بغض گنده ی لعنتی نبود. بود؟!

................

یکشنبه، آبان ۱۷


بیست و سه سالگی، درست وسط روزهای ابری و غبارآلود پاییز برای بردن من آمده. بعضی وقتها، آدم مجبور به بزرگ شدن است. مثل الآن من.

................

شنبه، آبان ۱۶

هووووم... تصمیم کبرایی که همین الآن گرفتم اینه که فردا درس و دانشگاه و اینا رسمن تعطیل. رگ شیرازیم بدجوری قلنبه شده.

................

جمعه، آبان ۱۵

دیگه برای فرار از کرختی بعد از ظهرهای جمعه، نه از دست گودر کاری بر میاد؛ و نه ماگهای لبالب عرق کاسنی.

................

پنجشنبه، آبان ۱۴


ما آدمهایی هستیم که یک ماه تمرین رو کنار میذاریم. بعد، با یک حرکت خود جوش به خودمون میایم و بدون رزرو قبلی، میریم سالن بولینگ. بعد یک ساعت توی سر و کله ی هم میزنیم؛ بی وقفه بازی میکنیم و با هر پرتاب، انگشتای دستی که مچ بند سبز روش بستیم رو، به نشونه ی وی بالا می بریم و چشم خره ی فن های اونجا رو هم نادیده میگیریم. بعد که همه از هم جدا شدیم و به تنهایی خودمون برگشتیم، سعی میکنیم نه به این روزهای ناطور فکر کنیم و نه به گرفتگی عضلاتمون. اونوقت لحاف رو تا چونه بالا میاریم؛ خمیازه ای میکشیم و زیر لب زمزمه میکنیم "چه روز خوبی بود".
- از سری پستهای " آدمهایی که ما باشیم".

................

چهارشنبه، آبان ۱۳

من آروم نگیرم
اگر هم بمیرم
من ایستاده
تا رأی خود را پس بگیرم...
ام
[+]

................

سه‌شنبه، آبان ۱۲

بارونه... از اون بارونای غافلگیر کننده؛ بدون چتر. بدون بارونی. از همونایی که موقع باریدنش، باید دلت رو خواب کنی.

................

یکشنبه، آبان ۱۰

خسته، مچاله، خط خطی...

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss