یکشنبه، شهریور ۷

روزهای خواب‏آلودگی‏های مدام. روزهای کتاب‏های از بر. روزهای آهنگ‏هایی که زمان را پهناور می‏کند. روزهای لم دادن‏های گاه و بی‏گاه روی کاناپه و هورت کشیدن ماگی که چای‏اش رو به سردی می‏رود. روزهای هوهوی بادهایی که بوی تابستان را از تنت می‏دزدد. روزهایی که جای بعضی از آدم‏های نازکِ کاغذی ِ زندگی‏ات میانش خالی‏ست؛ روزهایی که تو را به ورطه‏ی دلتنگی‏ و خاطرات دور ِ پراکنده می‏برد.

................

چهارشنبه، شهریور ۳

یکی از آرزوهای کودکی‏ام این بود، که موهایم مثل *راپونزل بلند باشد. اما هیچ وقت، حتا تا کمرم هم نرسید. مامان دوست نداشت موی سرمان توی خانه ولو شود. مهر که مدرسه‏ها باز می‏شد، به بهانه‏ی این‏که موهایم زیر مقنعه است و اذیت می‏شوم، کوتاهشان می‏کرد؛ تابستان‏ها هم به بهانه‏ی گرمی هوا. این‏جوری است که حالا هم که مامان به سخت‏گیری آن سال‏ها نیست، همین موهای تا سر ِشانه که هر دفعه یک‏طورشان می‏کنم، را دوست دارم. که موهای راپونزل‏وار یکی از آرزوهای کودکی‏ام هست، مثل آن‏های دیگر. که برخلاف آن‏وقت‏ها، دوست ندارم موهایم بلند باشد؛ چه رسد به موهای راپونزل.

* راپونزل(Rapunzel) نام دختری است که جادوگری او را در اتاقکی بدون در، بالای برجی بدون پله محبوس کرده است و تنها راه رسیدن به او، بالا رفتن از موهای بافته‏ی بلندش بوده است.

................

جمعه، مرداد ۲۹

بهترین حالت صبح‏های جمعه این‏است که با پرده‏های کیپ، پاهای بیرون زده از پتو و خواب‏های ماورائی ِ نرم تا ظهر کش بیاید. بعداز‎ظهر‎هایش هم لم بدهی روی کاناپه‏ی چرمی گوشه‏ی اتاق‏، دستت را بزنی زیر چانه‏ات و ته‏مانده‏ی رمانت را بخوانی؛ تا کرختگی جمعه کم‏تر توی ذوق بزند.

................

سه‌شنبه، مرداد ۲۶

مستی که فقط با نوشیدنی‏های الکلی نیست؛ دیوارهای کاه‏گلی خانه‏باغ عزیزی هم، خاصیت مست کننده‏‏گی دارند. فقط کافی‏ست وقتی که غروب خورشید روی بام‏ها پهن شد، شیر آب را باز کرد، با شست(شصت؟) جلوی شلنگ را گرفت و دیوارها را خیس کرد؛ تا بوی کاه‏گل همه‏جا را پُر کند. بقیه‏اش فقط رخوت است و رخوت و رخوت...

................

دوشنبه، مرداد ۲۵

خانه‏باغ عزیزی خود ِ بهشت است...
چه صبح‏های تر و تازه‏ای! وقتی عزیزی پنج‏دری‏ها را -با آن غژغژ آهسته‏ی لولاها- باز می‏کرد و صبح، با نور زاویه‏دار خورشید سرریز می‏شد توی خانه. چه عصرهای مسحورکننده‏ای! که با عرق بیدمشک، حافظ‏خوانی‏ها و آسمان آبی تیره رو به پایان می‏رفت. و چه شب‏های ژرفی! از همان‏هایی که شب‏پره‏ها بالای چراغ‏ها می‏پریدند، بالای پیچ‏های امین‏الدوله‏!

................

دوشنبه، مرداد ۱۸

دیده‏ای بعضی‏وقت‏ها ایمانت به مویی بند می‏شود؛ که با اُردنگی می‏افتی ته زندگی و بعد به جان‏کندن با دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان می‏شوی و بالا می‏آیی؟! من خودم را زیاد دیده‏ام.

................


[+]

................

دوشنبه، مرداد ۱۱

از آدم‏های عزیز زندگی‏تان بُت نسازید. بُت هر چه‏قدر هم که محکم باشد، ممکن است یک روز ِ عادی مثل همین روزها، با یک تلنگر ترک بردارد؛ طلاهایش بریزد و برای همیشه تمام شود. آخرش خودتان می‏مانید و یک مشت خاطره‏ی دور و نزدیک، که روی دستتان مانده.

................

26 دسامبر 1863 ساعت یک‏و‏نیم بعدازظهر. املت نهیلیسم امروز پا به عرصه‏ی خوراکی‏های فلسفی دنیا گذاشت. چطور؟ خیلی ساده. سه عدد تخم‏مرغ را با پوستش داخل قابلمه‏ی آب‏جوش شکستم. دوست داشتم املتی خلق کنم که پوچی حیات و بی‏معنی بودن مفهوم زندگی را زیر دندان آدم بیاورد اما متأسفانه تنها مزه‏ی تخم‏مرغی را می‏داد که آن را با پوست داخل آب‏جوش شکسته‏اند. گوته که مهمانم بود پیش از خوردن املت معتقد بود که شکل سنتی املت(تخم‏مرغ و گوجه‏فرنگی و روغن) نماد چندش‏آوری از زندگی صرفن مادی است و پخت‏وپز سنتی در وهله‏ی اول از فقدان کامل قوه‏ی تخیل و تحلیل ناشی می‏شود. اما بعد از این‏که کمی از املت را خورد رکیک‏ترین دشنام‏هایی را که بلد است نثار نهیلیسم و جد و ‏آبادش می‏کند. بله! اصلاحات حداقل در عرصه‏ی درست کردن املت هیچ دردی را دوا نمی‏کند. جهان شما وقتی تغییر شکل می‏یابد که چیزی در آن بمیرد و چیز دیگری زاده شود. به‏هرحال در نهایت اندیشه‏ی من چنین است که قابلمه بودن بهتر از در ِ قابلمه بودن است.

هرج و مرج محض/ وودی آلن

................

یکشنبه، مرداد ۱۰

برای شام رفته بودیم رستوران خان‏نایب. میز کنارمان مهمانی پاگُشای عروس‏شان را گرفته بودند. همین‏طور که از زمین و زمان می‏بافتیم و موسیقی زنده اجرا می‏شد، مهمان‏های میز بغلی هم یکی‏یکی با دسته گل و لبخندهای پت و پهن از راه رسیدند. من با چنگال غذایم را زیر و رو می‏کردم و تو چانه‏ات گرم حرف زدن بود. سور و ساتی به‏راه بود. ارکستر به افتخار عروس و داماد، افتاده بود روی دور آهنگ‏های شاد شیرازی. "جینگ ِ جینگ ِ ساز می‏آد و از بالوی شیراز می‏آد..." را هم خواند. چه‏قدر دست و بشکن زدیم. چه‏قدر روی صندلی‏هایمان قر دادیم و خندیدیم. حالا که خاطرات آن شب را مرور می‏کنم، محمد نوری دیگر نیست؛ تو هم نیستی؛ من هم همین‏طور و آن شب با همه‏ی متعلقات ژرفش به خاطر‏ها پیوسته.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss