یکشنبه، تیر ۶
میدانی! خاصیت یک آدمهای معدودی این است که حتا وقتی کنارت هستند هم، دلت برایشان تنگ میشود.
................
شنبه، تیر ۵
گرمم است، گرمای اینجا باورنکردنیست. غیر از این، مسئله دیگری وجود ندارد. حالم خوب است، مثل اینکه در هتل باشم، با مُردهای که لبخندش را به من ارزانی داشته، که به ارزانی داشتن آن ادامه میدهد. دلم میخواست در عوض این لبخند، هدیهای تقدیمش کنم. حتمن لازم نیست کلمه باشد. من استعداد نگارش ندارم. این حادثه به نفعام تمام شد حتی خواندن توضیح روی بطری آب معدنی مغزم را از ریگ پُر میکند. دکتر گفت که این مشکل موقتیست، چه موقتی باشد و چه نباشد، من برایت چیزی نمینویسم. ولی برایت تعریف میکنم. بله! تا آخر زمان با تو حرف میزنم. برای حرف زدن حتمن لازم نیست از کلمات استفاده کنی.
کریستین بوبن/ ابله محله
................
جمعه، تیر ۴
از جمعهها، ظهرهای جزغالهاش را دوست دارم. آنوقتی که باد خنک کولر لای موهایات میپیچد و گرمای مطبوع رختخواب کرختات میکند. وقتی که هر چقدر با تیر نگاهات از پشت این پنجره، بیرون را نشانه روی، هیچ ازدحامی در آن نمییابی. وقتی که صدای Aaron توی اتاق میپیچد و یکهو، یک مشت خاطرهی پراکنده مینشیند توی ذهنات!
................
زاده شدم
که لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطیل باشد
در تابستان آب سرد بنوشم
عشق را باور کنم
احمدرضا احمدی
................
پنجشنبه، تیر ۳
اتاق من پر از تابستان است. پر از وعدههای کیف آور و اتفاقات مسحورکننده. پر از ظهرهای جزغاله و خیالی موهوم، که در همه چیز موج میزند. پر از ماگهای آب و گرمای چهل درجه. پر از باریکههای نور و پچپچهای گاه و بیگاه. پر از بالشتهای نرم و ملافههای چروک. پر از چرتهای مقطعی و کتابهایی که هر نیمساعت یکبار ورق میخورد. پر از خوابهای ماورائی، بیکه صدای اضافهای به گوش برسد. پر از تب آهنگهای سلکشن و بوسههای داغ. پر از رخوت و رخوت و رخوت...
................
جمعه، خرداد ۲۸
و دنیا چه جای امنیست؛ وقتی خودم را توی بغلات مچاله میکنم
................
پنجشنبه، خرداد ۲۷
یکجور خفهکنندهگی و لهکنندهگی ِ مدام، توی هوای این روزهای باقیمانده از خرداد موج میزند. مستأصلام. حتا نمیدانم چند روز از توی خانه ماندنام، میگذرد. از تم باس استپ جیمیلام میفهمم هوا چطور است. مثلن؟ مثلن امروز که جیمیلام را باز کردم، آسماناش خاکستری پررنگ بود. باران نمنمک میبارید و آدمهای توی ایستگاه اتوبوس، هر کدام بهشکلی نسبت به بارش باران عکسالعمل نشان داده بودند. من؟ من پردهی پنجره را کنار زدم. باران نبود؛ اما جای نماش روی زمین مانده بود. این کندی ِ رخوتناک و معلق، که فقط در هوای روزهای آخر خرداد میشود پیدا کرد را دوست ندارم.
پرده را کشیدم و ایمیلهایی که از خیلیوقت پیش توی اینباکس مانده بودند، را آرشیو کردم.
................
چهارشنبه، خرداد ۲۶
دنیای بیخیال و کیف آور کودکی؛ آدمهای شفاف ِ آشنا؛ وقتهایی که دغدغه های زندگی، در حد وسعمان بود. خانه باغ عزیزی؛ یک کنج دلپذیر برای گذراندن تعطیلاتی که تا اول مهر ادامه داشت. دنیای آنوقت هایم پُر از دامن های چین دار کوتاه ِ رنگ رنگی و کفش های زنانه ی پاشنه بلند بود. ظهر وقتی همه غرق خواب بودند، یکی از کفش های تق تقی ِ جفت شده کنار ایوان را می پوشیدم و توی جرینگه ی آفتاب، به حیاط میرفتم. حیاط خانه باغ پُر از درخت بود. آنوقت ها درخت های گیلاس را به خاطر گیلاس واره های خوش رنگش دوست تر داشتم. گیلاس های دوقلو را از شاخه های پایینی میچیدم و به گوشهایم آویزان می کردم؛ گل های ناز را توی موهایم می زدم؛ برگهای بزرگ درخت های گردو را بادبزن ام می کردم. شاتوت های رسیده را روی لبهایم فشار می دادم تا سرخ شوند و با آب دهان، به ناخن هایم گلبرگ های قرمز شمعدانی را می چسباندم. چقدر ملکه ی خانه باغ بودن، خوب بود و چقدر صدای تق تق راه رفتنم، توی جرینگه ی آفتاب خوب بود و چقدر بچه بودن خوب بود...
................
سهشنبه، خرداد ۲۵
بعدازظهر، همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم، پاهایم که از لبهی تخت آویزان بود را تکان میدادم و کتاب میخواندم؛ نه. وقتی توی حمام نیم ساعت زیر دوش آبگرم ایستادم؛ هم نه. آنوقت که آب از سر موهای خیسام میچکید و شانههایم را تر میکرد؛ هم نه. آنوقتی که با نی، آبهندوانه را هورت میکشیدم؛ هم نه. درست همانوقتی که هدفون را چپانده بودم توی گوشم و Barbara Streisand توی گوشام زمزمه میکرد؛ کبراترین تصمیم زندگیام را گرفتم؛ که خودم را از زیر ذرهبین آدمها بیرون بکشم.
................
شنبه، خرداد ۲۲
برایم فرق نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت باشد، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود.
ناطوردشت/ جی.دی.سلینجر
................
پنجشنبه، خرداد ۲۰
Still, the sun was hot. Still, one got over things. Still, life had a way of adding day to day
Mrs. Dalloway/ Virginia Woolf
................
چهارشنبه، خرداد ۱۹
من و بعدازظهرهای جزغالهی خرداد و کاناپهی چرمی گوشهی اتاق و چرتهای پنج دقیقهای لای ملافههای سفید مچاله و نقاش مو فرفری ِ کانال 4 و جزوههای درسی تلنبار شدهی روی میز و آدمهای عمیق و شفاف ِ دوستداشتنی و پایسیبهای مامانساز و Last.Fm و خانم دالاوی و چای با ريتر زرد کرنفلکسی و دقیقههای سمج ِ کشدار و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و ...
................
سهشنبه، خرداد ۱۸
یکشنبه، خرداد ۱۶
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی...
................
شنبه، خرداد ۱۵
یک آهنگهایی هستند؛ یک آهنگهایی که با شروع شدنشون، میشه تموم شد...
................
نشسته کنار پنجره؛ به یک جای نامعلوم خیره شده و هی پرده را با پاهایش تکان میدهد. صدایش میزنم. هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. انگار سالها از اینجایی که نشسته، دور است. دوست داشتم یکدفعه میزد زیر خنده و میگفت همهاش شوخی بود. یک شوخی اعصاب خوردکن ِ بیمزه، که تصور کردناش هم آدم را داغان میکند. اما چیزی نگفت؛ حتا یک لبخند دلخوشکُنک هم، روی لبهایش نماسید. فقط چشم از آن جای نامعلوم برداشت و چای با ريتر زرد کرنفلکسی را، همراه بغض چند ماههاش هورت کشید.
................
جمعه، خرداد ۱۴
Baby girl, don't cry Momma's gonna buy you a glass eye
And it will glimmer like starlight
She's got no reservations
Ain't got no place to be
He graveyard's in the backyard
Where the meadows used to be
...
................
چهارشنبه، خرداد ۱۲
گلو رگهایی دارد همریشه با طناب
بعضیها از درون خفه میشوند!
................
دوباره از تلهکابینها بنویسید؛ لحظههای کیفآور و اتفاقات مسحورکنندهاش را هم، در ذهن ِ خود ترسیم کنید!
................
|