یکشنبه، آبان ۹

کاش این همه جاده‏های کش‏‏دار ِ کج و معوج بین بعضی آدم‏ها وجود نداشت.

................

از خودت نوشته‏‏‏‏‏‏ای؛ از این‏‏که این روزها دوستانت کنارت هستند. این‏که دیشب دور هم بوده‏‏اید، مست کرده‏‏اید، ته هرچه پاکت سیگار دم دستتان بوده را در آورده‏‏‏اید و تا نیمه‏های شب خوش گذرانده‏اید. که همین‏طوری که دستت را توی کیفت کرده‏‏ای و می‏خواستی یک چیزی را بیرون بیاوری، یک‏‏هو فندکم آمده توی دستت و یاد من افتاده‏‏‏ای.
از وقتی‏‏‏که این‏ها را خوانده‏‏ام، یک لبخند پت و پهن ‏روی لبم جا خوش کرده؛ برای تو، برای این روزهایت که سعی می‏کنی جای کسی در آن خالی نباشد و سرخوشانه بگذرد.

................

سه‌شنبه، آبان ۴

گویی هیچ‏چیز نمی‏توانست در برابر سیل تاریکی دوام بیاورد، تاریکی که هر روزنه‏ی کلید و هر شیار را می‏پوشاند، این‏جا یک پارچ آب و لگن، آن‏جا یک گلدان پر از کوکب‏های زرد و سرخ و آن‏جا لبه‏ی تیز و بدنه‏ی محکم یک کشو را دربر می‏گرفت. نه تنها مبل‏ها و اسباب‏ها قابل تشخیص نبود، بلکه چیزی از افکار یا پیکرها هم به چشم نمی‏خورد تا بشود گفت: "این آب جوان است،" یا "این همان دختر است." گاه دستی دراز می‏شد، گویی می‏خواست چیزی را بچسبد تا مطمئن شود بدنی به جایی نمی‏خورد، یا کسی ناله‏ای می‏کرد یا کسی چنان قهقهه می‏زد که انگار با تاریکی در لطیفه‏ای شریک بوده است.

به‏سوی فانوس دریایی/ ویرجینیا وولف

................

یکشنبه، آبان ۲

تازه به خانه برگشته. وقتی کلید را توی قفل در چرخانده و در با غژغژی خفیف به رویش باز شده، حسی دل‏نشین مثل لحافی گرم و نرم روی تن ِ خسته‏اش نشسته. لابد دست‏هایی مهربان چمدانش را گرفته و بازوانی دل‏تنگ هم، سخت در آغوشش. پایش را توی دنیایی گذاشته که مدت‏ها از آن دور بوده و هر لحظه منتظر بازگشت به آن. دنیایی امن، آشنا و گرم...

................

پنجشنبه، مهر ۲۹

روزهای موذی، روزهای سمج، روزهای انتظار  ِ مدام!

................

پنجشنبه، مهر ۲۲

................

یکشنبه، مهر ۱۸

روی صندلی توی تراس لم داده؛ شال‏گردن می‏بافد. از این شال‏گردن‏های پشمی رنگ‏رنگی. گاهی بافتنی‏اش را کنار می‏گذارد، یک قلپ از ماگ پُر از چای‏اش را می‏نوشد و  باز ادامه می‏دهد؛ یکی زیر، یکی رو... و گلوله‏های کاموا قل می‏خورد دور صندلی‏اش.

................

جمعه، مهر ۹

به قول استامینوفن: اگر پنج‏شنبه، پنج‏شنبگی می‏کرد با ما، هیچ جمعه بی پدر مادری نمی‏توانست من را از جمعگیش بترساند.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss