من رو فرض کن! پشت این درای هزار تو بسته؛ به انتظار
................
همه چیز خر شدن. از این بادای دیوونه گرفته، تا اینترنت زغالی و تستای فیس بوک. پوچ و تو خالی...
................
Peach حوصله نداره. من هم. میگه حال این روزها همینه. نه حوصله ای هست، نه سور و سات و خبری از گوشه کنار. بی بخار شده اند این روزها؛ مثل آدمهای بی بخار دور و برت که کم هم نیستند.
................
نمیدونم چرا امروز، اینجا بوی بهارنارنجای دیوان حافظی که رو طاقچه ی اتاق عزیزی هست رو میده
................
رخ از آینه بپوشان؛
اینجا تکثیر بی انتها، بی جواب می ماند.
................
گاهی به همسایه سر می زند. گاهی دو خیابان این طرف تر. گاهی دو خیابان آن طرف تر! گاهی هم می نشیند جایی و جنب نمی خورد؛ مثل سوزن گرامافون، که ته صفحه تق تق می کند. اما دور نیست؛ از تو، از من...
................
مدام زنده گی کردیم؛ بی وقفه رکاب زدیم و چرخمان را چرخاندیم. هی جان کندیم. هی نفسمان تنگ شد؛ دلهایمان نیز. باز اما رکاب زدیم و هیچ نگفتیم... آخرش فهمیدیم، این خداست چوب لای چرخمان می گذارد.
................
شب، کوچه، بارون...
من رو یاد جیب های بارونیت میندازه. یاد خاطره های قدیم. نشونه های ارزشمندی که خود زندگی ان.که جا خوش کرده اند، گوشه ای دنج... مثه دلهامون؛ مثه ته جیبای بارونیت!
................
این روزا من رو یاد کوچه پس کوچه های باغ ناری و اتفاقات مسحور کننده ش میندازه.
................
بوی تو و
اردیبهشت و
بهار نارنج های شیراز...
مستِ مست، پیل پیلی می خورم تا برسم!
................
بعضی وقتا باید چشما رو روی هم گذاشت؛ گوشا رو با چوب پنبه کیپ کرد؛ یه گوشه نشست و برای خود زندگی کرد. به دور از نگاه ها و گوشه کنایه ها؛ به دور از نوشته هایی که زخمه می زنه به تمام وجود.
................
تعطیلات عید سپری شد، خوش گذرونی های خونه باغ به ته ش رسید. مارشمالوها تا دونه ی آخرش خورده شد، حکایتهای جعلی عزیزی رسید به اونجایی که کلاغه به خونه ش نرسید، سبزه ی سیزده به در هم گره خورد. تنها چیزی که موند از این روزها، یک مشت خاطره ی تلخ و شیرینه.
................