پنجشنبه، بهمن ۷

گاهی، غمگین تنها واژه‏‏‏‏ای‏ست که می‏توانی برای لحظه‏هایی که می‏گذرانی پیدا کنی. انگار یک چیز مهمی از یک جای زندگی‏ات قیچی شده و حالا این جای خالی آزارت می‏دهد. گاهی غم به طرز وحشیانه‏ای هُل می‏خورد توی زندگی‏ات و همه چیز را به گند می‏کشد. گاهی روزهای خوبی را نمی‏گذرانی. گاهی از فرط ناراحتی قیقاج می‏رانی و نمی‏‏توانی از روزهای بدی که داری، به کسی بگویی. گاهی، دریغ نام ِ دیگر زندگی‏ست.

................

چهارشنبه، بهمن ۶

ابرها مدام بالای خانه‏ی ما در ترددند و روز مثل ملافه‏ای کتانی، خشک و زبر روی زمین پهن شده. اما می‏دانم یک روز می‏رسد که این ملافه نرم شود، گرم شود. این خشکی بالاخره باید پایانی هم داشته باشد.
  

................

شنبه، دی ۲۵

شنبه‏ها بی‏رحم‏ترین روز هفته‏اند.

................

چهارشنبه، دی ۲۲

Eram garden- Dec2009
Photo by Me


................

دوشنبه، دی ۲۰

روزهای خوب، لحظه‏‏‏های آرام... آن‏قدر خوب که می‏نشینم روی کاناپه‏ی جیر گوشه‏ی اتاق، یک پایم را روی پای دیگر می‏‏اندازم و سر انگشت‏هایم را روی دسته‏ی کاناپه می‏‏لغزانم؛ رنگ‏ش تیره می‏شود، روشن می‏شود. آن‏قدر آرام که سرم را تکان می‏دهم به این سو، به آن سو و بوی تن‏ت که جا مانده توی گودی کوچک کنار ترقوه‏ام را نفس می‏کشم. آرامم و گاهی از این همه آرامش که سُر خورده توی زندگی‏ام، دچار نگرانی می‏شوم.

................

پنجشنبه، دی ۱۶

Ahmad Ezzati's Photography Exhibition
Photo by Saeed Ameri

 

................

چهارشنبه، دی ۱۵

...

................

سه‌شنبه، دی ۱۴

زمستان‏‏‏‏های شهرکرد برای ما جنوبی‏های برف ندیده یا درست‏تر بگویم به‏ندرت برف دیده، قط‏ب جنوب بود. این‏جور که وقتی اواخر تابستان برای ثبت‏نام دانشگاه رفتیم، با خواندن تابلویی که ورودی شهر نصب کرده بودند و رویش نوشته بود "به بام ایران خوش آمدید"، تنمان از سرما به لرزه افتاد. اما زمستان‏هایش یک‏جور خوبی بود. از آن‏هایی که پر از برف و بورانند. که آسمانش چند روز متوالی و بی‏وقفه می‏بارید و همه‏چیز به حالت تعلیق در می‏آمد؛ حتا آدم‏ها. این‏که یک روز صبح از خواب بیدار می‏شدی، پنجره را باز می‏کردی و جز سفیدی مطلق چیز دیگری را نمی‏دیدی، خوب بود. این‏که شال‏گردنت را تا مرز خفه‏‏گی دور گردنت می‏پیچیدی، خوب بود. این‏که تا زانو فرو می‏رفتی توی برف‏ سفید پانخورده و قدم‏‏هایت خرت‏خرت صدا می‏داد، خوب بود. این‏که نوک انگشتان یخ‏زده‏ات را به شومینه می‏چسباندی تا یخ‏ش باز شود، این‏که هر چندتا چایی می‏خوردی کافی نبود، خوب بود.

................

شنبه، دی ۱۱

مثل پیاده‏‏رو ِ یکی از همین خیابان‏های شلوغ، افکارم در مغزم در رفت و آمدند. می‏آیند. می‏روند. به هم تنه می‏زنند. پای یک‏دیگر را لگد می‏کنند. مدام و بی‏وقفه...

................

تقریبن یک سال پیش بود که نوشتم: کتابی خواهم نوشت به‏‏‏نام "حسرت‏هایی که خوردم، برای گُه‏هایی که نخوردم."
 
خواستم بگم الآن هم نظرم عوض نشده.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss