گاهی، غمگین تنها واژهایست که میتوانی برای لحظههایی که میگذرانی پیدا کنی. انگار یک چیز مهمی از یک جای زندگیات قیچی شده و حالا این جای خالی آزارت میدهد. گاهی غم به طرز وحشیانهای هُل میخورد توی زندگیات و همه چیز را به گند میکشد. گاهی روزهای خوبی را نمیگذرانی. گاهی از فرط ناراحتی قیقاج میرانی و نمیتوانی از روزهای بدی که داری، به کسی بگویی. گاهی، دریغ نام ِ دیگر زندگیست.
................
ابرها مدام بالای خانهی ما در ترددند و روز مثل ملافهای کتانی، خشک و زبر روی زمین پهن شده. اما میدانم یک روز میرسد که این ملافه نرم شود، گرم شود. این خشکی بالاخره باید پایانی هم داشته باشد.
................
شنبهها بیرحمترین روز هفتهاند.
................
Eram garden- Dec2009
Photo by Me
................
روزهای خوب، لحظههای آرام... آنقدر خوب که مینشینم روی کاناپهی جیر گوشهی اتاق، یک پایم را روی پای دیگر میاندازم و سر انگشتهایم را روی دستهی کاناپه میلغزانم؛ رنگش تیره میشود، روشن میشود. آنقدر آرام که سرم را تکان میدهم به این سو، به آن سو و بوی تنت که جا مانده توی گودی کوچک کنار ترقوهام را نفس میکشم. آرامم و گاهی از این همه آرامش که سُر خورده توی زندگیام، دچار نگرانی میشوم.
................
Ahmad Ezzati's Photography Exhibition Photo by Saeed Ameri
................
زمستانهای شهرکرد برای ما جنوبیهای برف ندیده یا درستتر بگویم بهندرت برف دیده، قطب جنوب بود. اینجور که وقتی اواخر تابستان برای ثبتنام دانشگاه رفتیم، با خواندن تابلویی که ورودی شهر نصب کرده بودند و رویش نوشته بود "به بام ایران خوش آمدید"، تنمان از سرما به لرزه افتاد. اما زمستانهایش یکجور خوبی بود. از آنهایی که پر از برف و بورانند. که آسمانش چند روز متوالی و بیوقفه میبارید و همهچیز به حالت تعلیق در میآمد؛ حتا آدمها. اینکه یک روز صبح از خواب بیدار میشدی، پنجره را باز میکردی و جز سفیدی مطلق چیز دیگری را نمیدیدی، خوب بود. اینکه شالگردنت را تا مرز خفهگی دور گردنت میپیچیدی، خوب بود. اینکه تا زانو فرو میرفتی توی برف سفید پانخورده و قدمهایت خرتخرت صدا میداد، خوب بود. اینکه نوک انگشتان یخزدهات را به شومینه میچسباندی تا یخش باز شود، اینکه هر چندتا چایی میخوردی کافی نبود، خوب بود.
................
مثل پیادهرو ِ یکی از همین خیابانهای شلوغ، افکارم در مغزم در رفت و آمدند. میآیند. میروند. به هم تنه میزنند. پای یکدیگر را لگد میکنند. مدام و بیوقفه...
................
تقریبن یک سال پیش بود که نوشتم: کتابی خواهم نوشت بهنام "حسرتهایی که خوردم، برای گُههایی که نخوردم."
خواستم بگم الآن هم نظرم عوض نشده.
................