![]() |
![]() |
![]() |
|||||||
![]() |
جمعه، دی ۱۰
میشود توی رخوت و تاریکی ملایم این اتاق فرو رفت و بیخیالی طی کرد. بالاخره دنیا به روزهای خوبش هم میرسد. ................
دیروز با خودم میگفتم فردا که جمعه است، لابد اینجوری است که نرمترین و گرمترین لباسم را پوشیدهام، خودم را فرو کردهام لای لحاف چهلتکهی عزیزی و پردههای کیپ تا کیپ مانع پخش شدن آفتاب بیرمق صبح جمعه روی تختخوابم میشود. بعدش میتوانم تا لنگ ظهر خوابهای ماورائی ببینم. اما اینجوری نشد؛ یعنی ساعت نه صبح با صدای پیتیکو پیتیکوی بچههای همسایهی طبقه بالا از خواب بیدار شدم. بعد خودم را بیشتر لای لحافم فرو کردم که باز بخوابم اما صدای پیتیکو پیتیکو سمجتر از سنگینی پلکهایم بود. الآن که اینها مینویسم حول و حوش سهی بعدازظهر است. به "چه کنم؟ چه کنم؟" افتادهام. جدن آدم با این کرختی و دلتنگی خرکی عصر جمعه چهکار میتواند بکند جز اینکه یک پایش را بیندازد روی پای دیگرش، انگشتانش را حلقه کند دور فنجان داغ قهوه و از پشت پنجرههای کدر زل بزند به آسمان خاکستری ِ بی باران، بی برف؟ ................
گاهی باید توی روشنایی مثلثواری که از چراغ کوچه روی تختت ریخته، بنشینی. بالشتت را بغل کنی و اتفاقات یکهویی ِ این چند ماه را توی ذهنت مرور کنی که چطور لغزیدند و سُر خوردند توی زندگیات. گاهی باید آرزوهایت را خیلی دقیق آرزو کنی چون این آرزوها یک جاهایش، یک چیزهایش، یک آدمهایش بدیهیاند. گاهی باید لحظههای حرمان زدهات را مچاله کنی و بتپانی گوشهی تار عنکبوتدار دلت و در عوض روزهای اصیل، لحظههای سرخوشانه و آدمهای معدود دوستداشتنیات را مدام به خودت یادآوری کنی. گاهی باید چشمانت را به روی یک چیزهایی ببندی و فراموش کنی. و "گاهی"های دیگری که میشود قطار کرد پشت همهی اینهایی که نوشتم. "گاهی"هایی که وادارت میکنند به جهان وفادار بمانی، نایستی و پابهپایش جلو بروی. ................
Speak to me For I have seen Your waning smile Your scars concealed So far from home, do you know you're not alone Sleep tonight Sweet summerlight Scattered yesterdays, the past is far away How fast time passed by The transience of life wasted moments won't return we will never feel again Beyond my dreams Ever with me You flash before my eyes, a final fading sigh But the sun will (always) rise And tears will dry Of all that is to come, the dream has just begun And time is speeding by The transience of life wasted moments wont return And we will never feel again [+] ................
آدمها میآیند، مینشینند، فنجانهایشان را بین دو دستشان میگیرند و همینطور که بخار از آن بلند میشود چایشان را قلپقلپ مینوشند، گپ میزنند، لبخندهای مبسوط تحویل یکدیگر میدهند. بعد که چایشان تمام شد، حرفهایشان که ته کشید و خسته شدند، چراغ را خاموش میکنند و بدون خداحافظی میروند. حتا پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. اما یک آدمهای معدودی هستند که نمیروند؛ میمانند، جا خوش میکنند توی قلب و مدام پهناورتر از قبل میشوند. ................
هوا تاریک بود. فقط گاهی نور بالای ماشینهایی که از روبهرو میآمدند، چشم را اذیت میکرد. کنار پنجره نشسته بودم و جاده را نگاه میکردم. آن دورترها نزدیک کوهها، نور چراغی سوسو میزد. مثل امیدی که ته وجودم هست؛ گاهی زیاد، گاهی کم. اما همیشه بوده، خاموش نشده؛ حتا در سردترین و تاریکترین وقتها. ................
مهم نیست کی خانه بودهام. چهقدر از نبودنم گذشته. چهموقع بیرون آمدهام و چندوقت است توی این شهر ِ دوستنداشتنی روز و شب را به هم دوختهام. که اصلن چهطور به هم دوختهام. که چهقدر از تهماندهی روزهای مچاله و خطخطی ِ این شهر مانده. مهم فقط همین است که میخواهم برگردم. که دارم میرسم به روزهای خوشگذرانیهای مدام و پیادهروی توی کوچه باغیهای بی سر و ته شیراز. به روزهای سرخوشانهی لاابالی... ................
تنها هستم. بی تو، بی همه، آسوده و پریشان.
شب یک شب دو/ بهمن فرسی ................
از صبح تا عصر کلاس داشتم. بدون ماشین رفته بودم. پلاک ماشین فرد است و امروز دوشنبه و این یعنی باید ته جیبت را برای یک عدد فرد ِ ناقابل، به مقدار متنابهی بتکانی. برای برگشتن به خانه باید دو بار تاکسی عوض میکردم. سوار تاکسی اول شدم. سیدی نوحه گذاشته بود؛ دارامب دورومب، دارامب دورومب. خسته بودم، سرم درد میکرد و صدای بلند نوحه کلافهام کرده بود. خیلی محترمانه به آقای راننده گفتم لطفن صدای ضبط را کمتر کنید. با اخم و طخم(؟) و سس( استغفراله) صدایش را کم کرد و تا آخر مسیر چشمغرهام رفت. تاکسی دوم جلوی پایم ایستاد. باز هم همان آش و همان کاسه. سرم درد میکرد. حوصلهی چشمغره و سس و دعوا را نداشتم که بگویم خفه کن این صاحاب مُرده را؛ حتا با لحن مؤدب تاکسی اول. بالاخره رسیدم خانه. تلوتلو خوران خودم را پرت کردم روی تختخواب، چشمهایم را بستم و سعی کردم فراموش کنم این همه غموغصه و آدمهای دودزده و مجالس همیشه پهن ِ عزا را که انگار حالا حالاها خیال ول کردن یقهی ملتی را ندارد. اما صدای دارامب دورومب توی گوشم میپیچید. ................
ببار ای آسمان دیوانه! تو که در تابستان باریدی، پس چرا حالا توی این پاییز بیرمق ِ خط خطی خیال باریدن نداری؟! ................
دوشنبههای اخمو، دوشنبههای عنق، دوشنبههایی که یک حس بیحوصلهگی مفرط و سمج توی هوا موج میزند! ................ |
|
![]() |
||||||
![]() |
![]() |
||||||||
|
|||||||||
|
![]() |
||||||||
|
![]()
|