هنوز هم باورم نمیشه که کلاسهای این هفته رو تعطیل کردم. و حالا، با جورابهای راهراه ساقبلند، شالگردن رنگرنگی و ماگ چای داغی که با بلند شدن بخارش بوی بهارنارنج به مشام میرسه، نشستهام روبهروی پنجدریهای خانه باغ عزیزی و به برگهایی که از شاخهی درختها روی زمین میریزه، نگاه میکنم.
................
ایستاده بودم جلوی در، چمدانم را روی زمین کنار پاهایم گذاشته بودم و دستها را چپانده بودم توی جیبهای بارانی، که در یکدفعه باز شد. خم شدم، چمدان را برداشتم و پا به دنیایی امن، آشنا و گرم گذاشتم. دنیایی که لحظههایش یک حالت سرخوشانهی آداجیو وارانه دارد.
................
توی این ظهر بیرمق پاییزی، هیچچیز کیفآورتر از این نیست که پردهها را کیپتاکیپ بکشی، بالشت پف کردهات که پُر از پَر گنجشکهای خانهباغ عزیزی هست را سفت بغل کنی و به استقبال خوابهای نرم و ماورائی ِ ظهر چهارشنبه بروی.
................
تنها چیزی که از ظرف ِ این روزها سر میرود، روزمرگیهای مدام است. نه چیزی برای چسباندن مانده و نه اتفاقی برای قیچی کردن. انگار یک لایهی ضخیم بیحوصلهگی پهن شده روی همهچیز. فقط میشود مثل همین دو نقطه خط ِ صافهای دنیای مجازی فرو رفت توی کاناپهی مخملی ِ جلوی تراس، با نوک انگشتان پا پرده را رقصاند و به روزهای خوب ِ در راه فکر کرد.
................
خوابم نمیبرد. بالشتم را بغل کرده بودم و خودم را بین ملافههای سفید پیچیده بودم. به این فکر میکردم که این روزها، از آن روزهای کج و معوجیست که هر کاری میکنی، راضی نمیشوی؛ انگار یک بهترین کاری بوده و تو آمدهای از قصد، بدترینش را انجام دادهای و اینجوری میشود که میشوی یک آدم غُرغروی ناراضی. برای فرار از این نارضایتی، به هزار جان کندن از رختخواب گرمم دل بریدم و بعد از یک دوش آب گرم، با یک ماگ چای و ظرفی پر از پای سیب خانهگی، مشغول خواندن دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم شدم. هر از گاهی که سرم را از روی کتاب بلند میکردم، یک برش کوچک از پای سیب بود و یک قلپ از چای داغی که هنوز بخار از آن بلند میشد؛ نرم و آهسته...
................
دیگر نمیخواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستهگی تنها، فقط به تو فکر میکنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم. ولی نامهی تو روشن نبود. فقط نوشتی که میآیی، و با کشتی. و من بعد از ظهر به اسکله میروم تا ثانیهها را بشمارم و کوتاهتر کنم، تا بوی تو را از دریا بشنوم.
شب یک شب دو/ بهمن فرسی
................
آدمیزاد فقط آشفته است. در واقع کسی در جستوجوی راست و دروغی نیست. اصلن شاید راست و دروغی در کار نباشد. حرکاتیست که میکنیم. وقایعیست که پیش میآید. منتهی وقتی همین حرکات یا وقایع را، حتی در یک نامهی ساده مینویسیم، مصنوعی و باور نکردنی میشود. آدمیزاد نمیدانم چه عیبی دارد، ولی حتمن یک عیبی دارد.
شب یک شب دو/ بهمن فرسی
................
میم با نگاهی عمیق و ستون فقراتی که مهره به مهرهاش صاف روی هم قرار گرفته، روی صندلی نشسته، پیانو میزند و انگشتانش را بدون کوچکترین لرزشی با یک حرکت تند و سرتاسری روی کلیدهای پیانو از این سو به آن سو میکشد. من کنار پنجرهی نیمه باز ِ رو به کوچه ایستادهام و به عابران پراکندهی عصر جمعه نگاه میکنم؛ که وقتی به پنجره نزدیک میشوند، قدمهایشان را آهستهتر برمیدارند و با اکراه از زیر پنجره میگذرند. میم بی احساس خستهگی مینوازد، صدای ساز در زیر ضربههای محکمش میلرزد و من با نگاهم آفتاب را که آهسته از دیوارها بالا میرود، تعقیب میکنم.
................