کاش این همه جادههای کشدار ِ کج و معوج بین بعضی آدمها وجود نداشت.
................
از خودت نوشتهای؛ از اینکه این روزها دوستانت کنارت هستند. اینکه دیشب دور هم بودهاید، مست کردهاید، ته هرچه پاکت سیگار دم دستتان بوده را در آوردهاید و تا نیمههای شب خوش گذراندهاید. که همینطوری که دستت را توی کیفت کردهای و میخواستی یک چیزی را بیرون بیاوری، یکهو فندکم آمده توی دستت و یاد من افتادهای.
از وقتیکه اینها را خواندهام، یک لبخند پت و پهن روی لبم جا خوش کرده؛ برای تو، برای این روزهایت که سعی میکنی جای کسی در آن خالی نباشد و سرخوشانه بگذرد.
................
گویی هیچچیز نمیتوانست در برابر سیل تاریکی دوام بیاورد، تاریکی که هر روزنهی کلید و هر شیار را میپوشاند، اینجا یک پارچ آب و لگن، آنجا یک گلدان پر از کوکبهای زرد و سرخ و آنجا لبهی تیز و بدنهی محکم یک کشو را دربر میگرفت. نه تنها مبلها و اسبابها قابل تشخیص نبود، بلکه چیزی از افکار یا پیکرها هم به چشم نمیخورد تا بشود گفت: "این آب جوان است،" یا "این همان دختر است." گاه دستی دراز میشد، گویی میخواست چیزی را بچسبد تا مطمئن شود بدنی به جایی نمیخورد، یا کسی نالهای میکرد یا کسی چنان قهقهه میزد که انگار با تاریکی در لطیفهای شریک بوده است.
بهسوی فانوس دریایی/ ویرجینیا وولف
................
روزهای موذی، روزهای سمج، روزهای انتظار ِ مدام!
................
روی صندلی توی تراس لم داده؛ شالگردن میبافد. از این شالگردنهای پشمی رنگرنگی. گاهی بافتنیاش را کنار میگذارد، یک قلپ از ماگ پُر از چایاش را مینوشد و باز ادامه میدهد؛ یکی زیر، یکی رو... و گلولههای کاموا قل میخورد دور صندلیاش.
................
به قول استامینوفن: اگر پنجشنبه، پنجشنبگی میکرد با ما، هیچ جمعه بی پدر مادری نمیتوانست من را از جمعگیش بترساند.
................