میدانی Miss.Honest! بعضیوقتها ما آدمها از یکجایی سُر میخوریم و بعد، کلهمعلق روی زمین میافتیم. از سراشیبی تند ِ صبوری، وفاداری، محبت، سادگی، از اینکه خودمان را وقف آدمهایی(؟) میکنیم که ارزشش را ندارند. از اینکه هی به خودمان میگوییم "این حق من نیست"، اما ادامه میدهیم. فکر میکنیم این زیادی مقاومت کردن، یعنی شجاعت. و چه اشتباه میکنیم.
................
درست همینطور که حولهپیچ از حمام بیرون اومدم و چکهچکههای آب از سر موهام روی زمین میریخت، یاد نوشتهی اون کتاب افتادم که نوشته بود:
رسیدم. به بندری که همهچیز در آن، در همهجا، و در هر لحظه، از من میخواهد که آرام نباشم.
................
Bingo جان! این روزها، روزهای Chai Latte و Cheesecakeهای تو است. جان میدهد برای دور هم جمعشدنهای بیبهانه و گپ زدنهای دستهجمعی. اینکه لم بدهیم روی کاناپه، یک پا را بیندازیم روی پای دیگر، گپهای جورواجور بزنیم و گذر زمان را حس نکنیم. لابد، یکجایی میرسد که حرفهای من ته میکشد؛ بعد همینطور که گوشم به شماهاست، یک برش کوچک از Cheesecake را توی دهان میگذارم. طعمش که زیر دندان رفت، یک قلپ از ماگ لبالب Chai Latte را مینوشم و آخرش چشمهای من است؛ که از چشیدن طعمی مطبوع گرد شده. و دوباره، حرف است و لبخندهای مبسوط ناتمام...
................
گاهی باید به آدمها شادیهای کوچک داد. "شادی کوچک"، نام سزاوارتریست تا اینکه بگویی خریت یا حماقت یا هر چیز دیگری. یعنی اینجور که یکچیزهایی را که آدمها به تو دروغ گفتهاند یا از تو پنهان کردهاند و تو یکطوری از آن باخبر شدهای را، به رویشان نیاوری. یکجور لاپوشانی کردن، بیخیالی طی کردن و یا به هیچجا حساب نکردن. اینجور که شادی ِ کوچکی به آنها بدهی و بگذاری کیفور باشند از اینکه، مثلن تو از آن چیزهای پنهان شده و دروغهای گفته شده، بیخبری.
................
افکارم احتیاج به یک کش و قوس اساسی دارند.
................
میخواستم از تهماندهی تابستان بنویسم. از روزهایی که پر از دلهرههای الکیست. اینجور که میخواهی چهارچنگولی بچسبی به آن و به هر نحوی، سعی در تمام نشدنش داشته باشی. که دوست داری ارتعاش پنهانیی که توی این روزهای نیمهگرم و غبارآلود است، یک حالت آداجیو وارانه به خود بگیرد. اما حالا کمی دیر شده برای گفتن این حرفها.
................
قرار شد تهماندهی تابستان را شیرازگردی کنیم. از کوچهباغیهای قصردشت، تا نمیدانم کجا!
................
گفتنش آسان است. اینجور که دهانت را تا نیمه باز کنی، دو طرف زبانت را به دندانهای بالایی بزنی و با کشیده شدن لب به طرف بناگوش، نفست را آرام بیرون بدهی و بگویی "سی". انتظارش اما آسان نیست. سی روز آزگار است. وقتی که منتظر باشی، یک روزش به اندازهی یکسال می گذرد. به پیراهنت عطر اسطوخودوس میزنی. عصرها روی صندلی، توی تراس مینشینی و به غروب آفتاب که حالا از گلدانهای شمعدانی عبور کرده و آهسته از دیوارها بالا میرود، چشم میدوزی. شب که شد، خودت را کش و قوس میدهی، خمیازهای میکشی و روی یکی از چوبخطهایی که روی لیبل کنار مانیتور جا خوش کرده، یک خط مورب ِ پررنگ میکشی؛ که یعنی یک روزش تمام شد. و چه خوب که تمام شد!
................
گایار جان! برادر! آخر امید که یک موضوع جغرافیایی نیست. امید زیر پلکهای آدمیزاد است و حکم چشمهایش را دارد و اگر از دست رفت دیگر هیچجای دنیا نمیشود گیرش آورد...
خزه/ هربر لوپوریه
................
اعتراف وحشتناکیست؛ اما، گذر زمان فکر یک آدمهای معدودی را از سرت بیرون نمیکند. یادشان یک جایی ته ِ وجودت جا خوش میکند و درست موقعی که بهخیالت همه چیز فراموش شده، مدام به ذهنت برمیگردد و برمیگردد؛ مثل آدمی که در اتوبوس، کنارت بهخواب رفته و با هر تکان به تو میخورد.
................