شنبه، مرداد ۲

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، میفهمی رنج را نباید امتداد داد. باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد؛ از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.

................

چهارشنبه، تیر ۳۰

گریستن خوب نیست؛
مگر بشود جوری گریست که چشم‏ها نبینند.

................

جمعه، تیر ۲۵

اگر بخواهم یک دلیل گُنده‏ی دهان پُر کن برای خوب گذشتن ِ این روزها بیاورم؛ همین بهشت کوچکی است که تازه کشف کرده‏ام. یک کتاب‏فروشی جمع و جور ِ کمند نام. کلکسیونی از تمام کتاب‏های خوب دنیا؛ که می‏شود با یک حالت معتدل و سرخوشانه‏ای، توی راهروهای خلوتش برای خود جولان داد و گذر زمان را حس نکرد. از همان‏جاهای دریم‏لندوارانه‏ای که می‏شود از هر چه روزمرگی، فرار کرد و به آن‏جا پناه برد. که صاحبش دانه به دانه‏ی کتاب‏های فروشگاه‏اش را از بر است. در مورد فلان کتاب نظر می‏دهد؛ بهمان کتاب را پیشنهاد می‏کند و چکیده‏ای از آن‏چه خوانده و آموخته‏ را در اختیارت می‏گذارد. بعد، این‏جوری است که دوست داری توی کتاب‏ها و موسیقی ِ جاری ِ این بهشت ِ کوچک گم شوی. یک‏جور گم شدن مهیج و کیف‏آور...

................

شنبه، تیر ۱۹

می‌گفت کشتی‌اش غرق شده، بر تخته سنگی افتاده و مرغان دریایی بالا سرش هیاهو به راه انداخته‌اند. از روی کاناپه به زمین نگاه می‌کرد و دریا می‌دید. یا این که موسیقی می‌شنید.

خانم دالاوی/ ویرجینیا ولف

................

چهارشنبه، تیر ۱۶

آب‏دوغ‏خیار می‏خورم و تابستون رو مزه‏مزه می‏کنم.

................

دوشنبه، تیر ۱۴

به‏ندرت پیش آمده به ماشین‏ام بها بدهم. همیشه این‏جوری بوده که کارها، دانشگاه رفتن‏ها، سفرهای دور و نزدیک رفتن‏ها، خوش‏گذارنی‏ها، دور دور کردن‏ها و چه و چه و چه را باهاش انجام داده‏ام؛ اما طوری که لیاقت‏اش را داشته و دارد، برای‏اش ارزش قائل نشده‏ام. هیچ‏وقت، هیچ کار مثبتی برای‏اش انجام نداده‏ام. حتا گرد و خاک روی‏اش را هم نگرفته‏ام. همه‏اش بابا بوده که در آخرین لحظات، به دادش رسیده.
حالا، تصمیم‏کبرا گرفته‏ام فردا که امتحان‏هایم تمام می‏شود، نه؛ پس‏فردا صبح زود از خواب بیدار شوم؛ ببرم‏اش معاینه‏فنی؛ کارت امسال را برای‏اش بگیرم. بعد برای تنظیم‏باد لاستیک‏ها، ببرم‏اش تعمیرگاه. سرویس‏اش که تمام شد؛ ببرمش کارواش و برق‏اش بیندازم. بعدترش بروم دنبال میم و باهم برویم همان کافه‏ی دنج ِ همیشگی؛ میم هم طبق معمول، از دخترک ِ پشت کانتر بخواهد برای‏اش فال قهوه بگیرد. دخترک هم با قیافه‏ی قاطع همیشگی‏اش، از زمین و زمان ببافد. بعد، هوا که تاریک شد؛ میم را برسانم و همین‏طور که به خانه برمی‏گردم؛ همین‏طور که صدای Pink Floyd توی ماشین پیچیده؛ همین‏طور که نور ِ چراغ خیابان‏ها و ماشین‏ها روی ماشین و صورت‏ام می‏افتد؛ خوشحال باشم که یک روز وقت‏ام را به ماشین‏ام اختصاص داده‏ام. که قرار است از این ‏به بعد بیشتر به‏اش توجه کنم؛ بیشتر دوست‏اش بدارم.

................

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

sucscribe to rss