میدانی! خاصیت یک آدمهای معدودی این است که حتا وقتی کنارت هستند هم، دلت برایشان تنگ میشود.
................
گرمم است، گرمای اینجا باورنکردنیست. غیر از این، مسئله دیگری وجود ندارد. حالم خوب است، مثل اینکه در هتل باشم، با مُردهای که لبخندش را به من ارزانی داشته، که به ارزانی داشتن آن ادامه میدهد. دلم میخواست در عوض این لبخند، هدیهای تقدیمش کنم. حتمن لازم نیست کلمه باشد. من استعداد نگارش ندارم. این حادثه به نفعام تمام شد حتی خواندن توضیح روی بطری آب معدنی مغزم را از ریگ پُر میکند. دکتر گفت که این مشکل موقتیست، چه موقتی باشد و چه نباشد، من برایت چیزی نمینویسم. ولی برایت تعریف میکنم. بله! تا آخر زمان با تو حرف میزنم. برای حرف زدن حتمن لازم نیست از کلمات استفاده کنی.
کریستین بوبن/ ابله محله
................
زاده شدم
که لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطیل باشد
در تابستان آب سرد بنوشم
عشق را باور کنم
احمدرضا احمدی
................
اتاق من پر از تابستان است. پر از وعدههای کیف آور و اتفاقات مسحورکننده. پر از ظهرهای جزغاله و خیالی موهوم، که در همه چیز موج میزند. پر از ماگهای آب و گرمای چهل درجه. پر از باریکههای نور و پچپچهای گاه و بیگاه. پر از بالشتهای نرم و ملافههای چروک. پر از چرتهای مقطعی و کتابهایی که هر نیمساعت یکبار ورق میخورد. پر از خوابهای ماورائی، بیکه صدای اضافهای به گوش برسد. پر از تب آهنگهای سلکشن و بوسههای داغ. پر از رخوت و رخوت و رخوت...
................
یکجور خفهکنندهگی و لهکنندهگی ِ مدام، توی هوای این روزهای باقیمانده از خرداد موج میزند. مستأصلام. حتا نمیدانم چند روز از توی خانه ماندنام، میگذرد. از تم باس استپ جیمیلام میفهمم هوا چطور است. مثلن؟ مثلن امروز که جیمیلام را باز کردم، آسماناش خاکستری پررنگ بود. باران نمنمک میبارید و آدمهای توی ایستگاه اتوبوس، هر کدام بهشکلی نسبت به بارش باران عکسالعمل نشان داده بودند. من؟ من پردهی پنجره را کنار زدم. باران نبود؛ اما جای نماش روی زمین مانده بود. این کندی ِ رخوتناک و معلق، که فقط در هوای روزهای آخر خرداد میشود پیدا کرد را دوست ندارم.
پرده را کشیدم و ایمیلهایی که از خیلیوقت پیش توی اینباکس مانده بودند، را آرشیو کردم.
................
دنیای بیخیال و کیف آور کودکی؛ آدمهای شفاف ِ آشنا؛ وقتهایی که دغدغه های زندگی، در حد وسعمان بود. خانه باغ عزیزی؛ یک کنج دلپذیر برای گذراندن تعطیلاتی که تا اول مهر ادامه داشت. دنیای آنوقت هایم پُر از دامن های چین دار کوتاه ِ رنگ رنگی و کفش های زنانه ی پاشنه بلند بود. ظهر وقتی همه غرق خواب بودند، یکی از کفش های تق تقی ِ جفت شده کنار ایوان را می پوشیدم و توی جرینگه ی آفتاب، به حیاط میرفتم. حیاط خانه باغ پُر از درخت بود. آنوقت ها درخت های گیلاس را به خاطر گیلاس واره های خوش رنگش دوست تر داشتم. گیلاس های دوقلو را از شاخه های پایینی میچیدم و به گوشهایم آویزان می کردم؛ گل های ناز را توی موهایم می زدم؛ برگهای بزرگ درخت های گردو را بادبزن ام می کردم. شاتوت های رسیده را روی لبهایم فشار می دادم تا سرخ شوند و با آب دهان، به ناخن هایم گلبرگ های قرمز شمعدانی را می چسباندم. چقدر ملکه ی خانه باغ بودن، خوب بود و چقدر صدای تق تق راه رفتنم، توی جرینگه ی آفتاب خوب بود و چقدر بچه بودن خوب بود...
................
برایم فرق نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت باشد، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود.
ناطوردشت/ جی.دی.سلینجر
................
Still, the sun was hot. Still, one got over things. Still, life had a way of adding day to day
Mrs. Dalloway/ Virginia Woolf
................
من و بعدازظهرهای جزغالهی خرداد و کاناپهی چرمی گوشهی اتاق و چرتهای پنج دقیقهای لای ملافههای سفید مچاله و نقاش مو فرفری ِ کانال 4 و جزوههای درسی تلنبار شدهی روی میز و آدمهای عمیق و شفاف ِ دوستداشتنی و پایسیبهای مامانساز و Last.Fm و خانم دالاوی و چای با ريتر زرد کرنفلکسی و دقیقههای سمج ِ کشدار و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و ...
................
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی...
................
نشسته کنار پنجره؛ به یک جای نامعلوم خیره شده و هی پرده را با پاهایش تکان میدهد. صدایش میزنم. هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. انگار سالها از اینجایی که نشسته، دور است. دوست داشتم یکدفعه میزد زیر خنده و میگفت همهاش شوخی بود. یک شوخی اعصاب خوردکن ِ بیمزه، که تصور کردناش هم آدم را داغان میکند. اما چیزی نگفت؛ حتا یک لبخند دلخوشکُنک هم، روی لبهایش نماسید. فقط چشم از آن جای نامعلوم برداشت و چای با ريتر زرد کرنفلکسی را، همراه بغض چند ماههاش هورت کشید.
................
Baby girl, don't cry
Momma's gonna buy you a glass eye
And it will glimmer like starlight
She's got no reservations
Ain't got no place to be
He graveyard's in the backyard
Where the meadows used to be
...
................
گلو رگهایی دارد همریشه با طناب
بعضیها از درون خفه میشوند!
................
دوباره از تلهکابینها بنویسید؛ لحظههای کیفآور و اتفاقات مسحورکنندهاش را هم، در ذهن ِ خود ترسیم کنید!
................