![]() |
![]() |
![]() |
|||||||
![]() |
دوشنبه، خرداد ۱۰
در نگاهت جا ماندهام
چشمهایت را آسوده ببند خیال رفتن ندارم! ................
نکند تو هم به آن آدمهای نازک ِ کاغذی فکر میکنی که جای ِ خالیشان هیچوقت هضم نمیشود؛ اما، یادشان مثل بارانهای موسمی، آهسته، پیوسته و نمنم در دلات میبارد؟
................
خوشبختی که شاخ و دم نداره. همینه که هست؛ وقتی تو پیشمی...
................
................
ببین! من حاضرم توی همین جمعهی کرخت جا بمونم. حتا حاضرم جمعه، جمعهگیاش را تمام طول روز به رخام بکشد؛ اما به خرداد نرسم. به خاطرات مستهلک، منهدم و حرمانزدهی پارسال...
................
چقدر حال این ساعت 2ی بعدازظهرهای پایانی اردیبهشت خوب است. این آفتاب داغ بهاری که از دیوارها لبریز شده، این تراس پر از عطر گلهای بنفشه و پامچال، این هندوانهی سرخ تگری که توی پوستهی خودش قاچ قاچ شده، این آرزوهایی که به انتهای موهایمان گره خورده، این آدمهای دور ِ نزدیک، این آدمهای نازک کاغذی ِ عمیق...
................
از آن بعدازظهرهای جزغالهی کذاییست. دستم را گذاشتهام زیر سرم؛ فرو رفتهام توی کاناپه و "تاکسی نوشتِ دیگر" از ناصرغیاثی را میخوانم. به مأموریت ویژه میرسم. با این پاراگراف شروع میشود:
برف همه را آرام میکند، همه را؛ بدون استثنا برف که میبارد، دیگر کسی عجله ندارد، هیچکس تند راه نمیرود، حتا آنها که چتری بر سر ندارند. من هم آرامم. یک دانه برف را در هوا تعقیب میکنم تا به مانعی، شاخهی لخت درختی، سقف ماشینی یا به زمین برسد، بنشیند، آب شود یا میان سطح سفید جاخوش کند. و بعد، بعدی و بعدی و بعدی. برف میبارد. برف میبارد از این کهنه لحاف، وسط خیابان کودام، این شانزهلیزهی برلین. ماگ پر از دمنوش بهارهام را هورت میکشم و ادامه میدهم... ................
ماشینم بهترین دوست من است. همینطور دفترم، خانه ام، شهرم. وقتی توی ماشین نشستهام و کسی در کنارم است احساس بسیار راحتی دارم. ما در راحتترین صندلیها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشستهایم. به همدیگر نگاه نمیکنیم و تنها هنگامی این کار را میکنیم که بخواهیم. آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دور و بر بنگریم. پرده بزرگی در پیش رویمان داریم و همینطور دیدهای جانبی را. سکوت سنگین و دشوار بهنظر نمیرسد. هیچکس از دیگری پذیرایی نمیکند. و جنبههای بسیار دیگر. موضوع بسیار مهمتر اینکه ماشین ما را از جایی به جای دیگر میبرد.
عباس كيارستمي ................
رخ از آینه بپوشان؛
اینجا تکثیر بیانتها بیجواب میماند... میم همیشه سر بزنگاه پیدایش می شود... درست وقتی که توی نگرانیهای گاه و بیگاه در حال دست و پا زدنی. میآید، چهار زانو مینشیند روبرویت. دستهایت را توی دستهای تسکیندهندهاش میگیرد و با حرفهایش هر چه فکر خوب در دنیا هست را توی لایه لایهی زندگیات تزریق میکند؛ آرامشی که با یوگا و مدیتیشن هم بدست نیاوردم. میم میگوید به بعضی آدمها، هر چقدر هم که عزیز باشند، نباید فرصت دوباره داد؛ چه برسد به فرصتهای چندباره. باید یکبار برای همیشه بوسید و کنارشان گذاشت؛ یا دستبالا، مثل خودشان باهاشان رفتار کرد. میم میگوید زندگی کوتاهتر از این حرفهاست که با آدمهایی بهسر شود، که جهانشان نه بوی قهوه میدهد؛ نه بوی صمیمیت و نه بوی سادگی. میم ته ماندهی آدمهای رقیقالقلبیست که نسلشان در حال انقراض است. تمام این حرفها یا رجزخوانیها را اینجا نوشتم؛ برای روز مبادا. که هیچوقت فراموش نکنم لحظههایی را که نمیگذشتند و دست آخر خودم مجبور به گذشتن از آنها شدم. ................
نمیدانی چه لذتی میبرم؛
وقتی انتظار برای رسیدن به آن روزهای نوتلایی ِ سرخوشانه را لای برگههای تقویم پنهان میکنی ................
درسا، فرشته است
بهدنیا که آمد، بالهایش در بهشت جا ماند... امروز سهماه و چهار روزش تمام میشود. روزهای اول تولدش بوی نوزاد میداد؛ حالا بوی پودر بچه. وقتی زیر لب برایش آهنگ اورولا را زمزمه میکنم، چشمهای سرنتیپیتیاش از شوق برق میزند و با خندههای گاه و بیگاهی که سر میدهد، گوسفندهای روی تنپوشاش، توی دریملندشان جست و خیز میکنند. ................
گفتی دوستت دارم...
و من به خیابان رفتم! فضای اطاق برای پرواز کافی نبود... گروس عبدالملکیان ................
میدانی پیچ! ما راه درازی را تا اینجا طی کردهایم. جادهای پر از فراز و نشیب... حالا، رسیدهایم به روزهایی که جز حرمان و خستهگی چیز دیگری ندارند. بیا از این لحظهها عبور کنیم. بیا بقیهی همین جاده را بگیریم و برویم. پشت سرمان را هم نگاه نکنیم. این راه، برای رفتن است؛ بیا برویم...
................
ته کشیدهام انگار...
................
میگه: زن باس فکر کند فکر کند فکر کند و بعد از روی احساس عمل کند.
................ |
|
![]() |
||||||
![]() |
![]() |
||||||||
|
|||||||||
|
![]() |
||||||||
|
![]()
|