The Mad Hatter: There is a place. Like no place on Earth. A land full of wonder, mystery, and danger! Some say to survive it: You need to be as mad as a hatter
The Mad Hatter: Which luckily I am
................
روزهای گنگ هزارلایه... روزهای نان تست با یک لایهی ضخیم نوتلا. روزهای پنکهبرقی. روزهای پلکهای افتاده و بالشتهای پف کرده. روزهایی که به قول عزیزی باید سر را توی سایه داد و پا را توی آفتاب. روزهای سندلهای بندی. روزهای فیلمهای تلنبار شدهی ندیده. روزهای ماگهای لبالب از عرق بیدمشک. روزهای کتابهای مصور. روزهای سی بمل. روزهای گوجهباغی. روزهای پازلهای آقای هاسترن.
روزهایی که باید سرشان را با یک قیچی چید و به ته انتظارهای مدام چسباند؛ به جایی که تمام فعلهای خوب دنیا را میشود صرف کرد...
................
روزی چهار پنج ساعت نواختن کجا؟ این روزهای خالی از ریتم کجا؟!...
قرار شد تا رسیدن به روزهای خالی از دغدغه، یه مترونوم بگیرم؛ تا وقتی بعد از چند ماه یکدفعه دلم هوای سهتارم رو کرد و سراغش رو گرفتم، صدای وز وز زنبوری ِ سیم فا و قرچ قوروچ سیم لا، مثل سوزن توی گوش فرو نرود و مو رو به تن آدم سیخ نکند. تا دولاچنگ، به دل چنگ نزند.
................
من سادهام. مهربان هم. برای اطرافیانم احترام قائلم. همهی آنهایی که حتا آشنایی کمی با من دارند به این امر واقفند. من سعی میکنم پشت سر کسی حرف نزنم. دوست ندارم کسی را از خودم برنجانم. نه بهخاطر اینکه آدم خوبی هستم، که فرشتهای نشسته روی شانهی راستم بسکه پاکم، که علامهی دهر(دحر؟) هستم و تا حالا گناهی مرتکب نشدهام.
گیرم خُل، گیرم ساده؛ من همینم. فقط ترسم از اینست که اطرافیانم با من اینگونه نباشند.
................
دیدی بعضی از آدما برای خودشون یه پارتنر مداوم دارند؛ از اونایی که پسوندِ "ترین" رو یدک میکشند؟!
یه نگاه اجمالی به پستهای اینجا نشون میده که چه لحظههای کیفآور و حرمانزدهای روی این کاناپهی چرمی کنار پنجره سپری شده. و این کاناپه چقدر مستحق صفتهای خوب دنیاست؛ با پسوند "ترین".
................
اوج صمیمیت یه دوستی رو نه از تعداد بوسههایی که رد و بدل میشن، میشه فهمید، نه از دستهایی که سفت و سخت به هم قلاب میشن، نه از حجم علاقهمندیهایی که گفته میشن و نه حتا از چشمهایی که موقع خداحافظی خیس میشن...
تازگیها فهمیدم وقتی میشه روی صمیمیت یه دوست حساب کرد که وقتی بهش میگی "خر"، میفهمه خر یعنی چی
................
آب شور را دیده ای که هر چه بخوری، بیشتر تشنه میشوی؟!
بوسه های شیرینت اینگونه اند
................
ناسیونالیست...
میگه تو ناسیونالیست به نظر میرسی. از اونایی که این ناسیونالیستی رو تو همون نگاه اول توی چشم آدم میکنی. دخترو...
میگه جدی چه خوبه که آدم اینجوری باشه. ناسیونالیست؛ درست نقطه ی مقابل ژست گرایی
(:
................
وقتی کوچه پس کوچه های ستارخان رو برای رسیدن به کافه بلوبری، پیاده گز کردیم. وقتی چاغاله هایی که از میوه فروشی ِ همه چی دار ِ عفیف آباد گرفته بودیم رو با ولع خوردیم. وقتی صدای خنده هامون پیچیده بود توی اون کوچه طولانیه که غروب خورشید پهن شده بود روی پشت بوم خونه هاش. وقتی چشممون به اون درخت پر از نارنج افتاد. وقتی دستت رو دراز کردی تا نارنج سر شاخه رو برام بچینی؛ اون حس رو دوست داشتم...
اینکه این نارنج از زمستون پارسال مونده بود روی شاخه ی اون درخت؛ تا سال دیگه ش، بهار که شد، ما از اونجا رد بشیم و بچینیمش.
................
پرنده ی سخنگوی دو اینچی / نورک
نورک پرنده ای است به طول دو اینچ که تسلط قابل قبولی به زبان محل سکونت خود دارد. البته این پرنده هنگام اشاره به خودش از ضمیر سوم شخص استفاده می کند، مثلن می گوید: "اون یه پرنده ی کوچک خارق العاده س، این طور نیست؟"
بر اساس اعتقادات مصریان باستان، اگر این پرنده صبح خروس خوان در آستانه ی پنجره ی خانه ای ظاهر شود و دهن دره کند، یا به یکی از خویشان نزدیک فرد صاحب خانه پول هنگفتی می رسد و یا یکی از خویشان دورش در جریان سانحه ی رانندگی با شتر، یک سر و دو دست خود را از دست می دهد. در هر صورت، سر صاحب خانه این وسط بی کلاه می ماند.
گفته می شود که بخت النصر در هنگام تولد خود یک فقره از این پرنده ها را هدیه گرفته اما آن را با یک لباس صورتی گلدار تاخت زده است. نورک در میتولوژی بابل نیز حضور دارد اما به خاطر این که نورک های بابلی پرندگانی بسیار بد دهان بوده و فحش خواهر و مادر دقیقه ای از لبان شان، یا به عبارت بهتر از نُکان شان، دور نمیشده، در متون قدیم از جمله الواح حمورابی اشاره ی چندانی به آنها نشده است.
...
موجودات خیالی و سرزمین های افسانه ای کمتر دیده شده- *مرگ در می زند/ وودی آلن
................
به دنیا که آمد، بالهایش در بهشت جا ماند
................
قطره های بارون با شتاب به شیشه ی پنجره میکوبید. همین پنجره ای که همیشه پشتش مینشینیم و از اتفاقات مسحور کننده ی دور و برمون حرف میزنیم. به صفحه ی 96 چرم ساغری که رسیدم، صفحه رو علامت زدم و گذاشتمش توی کتابخونه. بعد، برای خودم قهوه درست کردم. لم دادم روی کاناپه ی چرمی گوشه ی اتاق، زل زدم به بارون پشت پنچره و خاطراتی که ته جیبهای بارونی ات جا خوش کرده. بارون که تمام شد؛ قهوه ی سرد شده ام رو هورت کشیدم، سرم رو فرو کردم توی بالشت و چشمهام رو بستم...
پشت پلکهام پر بود از خوابهای ماورائی که بوی کاهگل، بهار نارنج و کاج بارون خورده میده
................
شیراز یعنی
من که مست از گلهای آبشارطلایی و بهارنارنج، پیل پیلی میخورم
و تو که پهلو به پهلو، دست در دست
تا ته خیابانهای کشدار بی انتهایش، با منی
پ.ن: بلوارچمران- فروردین89
................
میگه: دوست دارم وقتی دارم از گودر بیرون می رم، برم بالای گودر از اون بالا داد بزنم هرکس تا امروز فالوئر من بود ازین پس فالوئر فلانیه؛ فقط فلانیشو پیدا نکردم که هنوز اینجام.
به تصمیم کبرایم فکر میکنم؛ که گودرم رو مرگوندم بدون اینکه یک فلانی برای فالوئرهام پیدا کنم :ی
................