![]() |
![]() |
![]() |
|||||||
![]() |
چهارشنبه، دی ۹
...
................
پرواز ِ پرنده
برای ما آزادی بود برای تو نشانهی ِ مهارت در تیراندازی تو به دوربین ِ تفنگت مینازی ما به چشم ِ آزادمان سلام یک عدد علیرضا روشن ................
بزرگترین حسرت امروز من آنست که آن جوان خوش سیمای ناصری را بیش و پیش از آنکه برادر خود بدانم، پیامبری دانستم. او را در رنج بی پایانش بر فراز صلیب تنها گذاشتم تا از او بتی سازم که به روزگاران، داستانش گویم و به دوران، رنجهایش بستایم... آندره روبلوف اثر تارکوفسکی ................
عصرهای پنجشنبه جان میدهد برای دور هم جمع شدنهای دوستانه. آخر هفته هایی که میشه با اون اکیپ سه چهار نفری دور هم جمع شد؛ خوش بود و به هیچ چیز دیگه جز اون حس رفاقتی که تو هواست فکر نکرد. اصلن عصرهای پنجشنبه رو ساختن برای اینکه شال و کلاه کرد؛ از خونه بیرون زد و سنگفرشهای جلفا رو برای رسیدن به کافه آساره طی کرد. بعد پشت یکی از میزهای دنج، فارغ از تمام روزمرگیها روی صندلی لم داد؛ گپ زد؛ لبخندهای مبسوط تحویل هم داد و پکهای جانانه به سیگار زد. آرام و عمیق... ................
امروز از اون روزهایی بود که دوست نداشتم چشمهام رو باز کنم و ببینم صبح شده. بالشتم رو بغل کرده بودم و هی از این دنده به اون دنده میشدم. به دیشب فکر میکردم که تا دیر وقت بیدار بودم. به حس های بد این چند وقت که تمام شور و حال و اعتماد به نفسم رو گرفت. به جزوه ها و کتابهایی که روی میز تلنبار شده. به افسردگی زوالنده ای که افتاده ام ته ش و دستی، ریسمانی، امیدکی میخوام برای آویزون شدن و بالا اومدن. و به زندگی که روی خوشش رو نشون نمیده؛ قانع ام نمیکنه. دستم رو از گوشه ی تخت آویزون کردم و گوشیم رو برداشتم. وان نیو مسج. بازش کردم. نوشته بود: لحظاتی هست استخوانهای اشیاء میپوسد و فرسودگی از در و دیوار میبارد. لحظاتی هست نه آواز گنجشک، نه صدای صمیمی از آن طرف سیم و نه نگاه مادر در قاب قانع ات نمیکند. زندگی قانع ات نمیکند. و تو به اندکی مرگ احتیاج داری. سرم رو فرو کردم توی بالشت. چشمام رو بستم و لحاف رو کشیدم روی خودم. ................
................
هر کدام از فصل های سال باشد، فرقی نمیکند. ته مانده ی همه شان پر از حرفهای هزار لایه، گنگ و مغشوش است. پر از امید و وعده وعید برای فصل بعدی. از مهر که مهربانی ندیدم. دی! ازت توقعات جورواجورم. گفتم که بدانی. ................
آدمها از یک چیزهایی نمی نویسند. حرفش را هم نمی زنند. توی خودشان می ریزند. می شکنند. می شوند آدمی تکه تکه با یک بغض گنده ی چند ماهه که نفس بُر است. سعی می کنند فراموش کنند. اما به همین سادگی ها هم نیست. یک چیزهایی هستند که از یاد نمی روند. کمرنگ نمی شوند. هر چقدر هم که آدم خودش را به بی خیالی بزند. یک جای وسیع در روح، ذهن، دل باز می کنند و می شوند جزیی از آن. حالا فکرش را بکن آدم نقش مقابل این آدمها، تمام پلهای پشت سرش را درست کند و بازگردد. تکه تکه های آن آدمها را پیدا کند؛ به هم بچسباند. بشود مرهمی، معجزه ای، چیزی. اما باید یادش باشد؛ باید یادش بماند این رابطه، این آدم تازه به هم چسبیده، این پلهای تازه مرمت شده، مثل قبل نیست. با یک تلنگر فرو می ریزد. احتیاج به مراقبت بیشتری دارد. مستلزم توجهی مضاعف است. دستهای گرم تری برای همراهی نیاز دارد. آغوش گشاده تری حتا...................
حذف شد. ................
................
از خیابان صدای آکاردئون می آید. همین که زندگی ساده است. همین که بی تفاوتی نیست. همین که پنجشنبه است. من امروز را دوست دارم. همین که گوشه ی این کافی نت نشسته ام. وبلاگ ام را آپدیت میکنم و به دو دانگ آنطرف تر امیدوارم. من این روز را دوست دارم. ................
نوشته های بعضی مجله ها را باید ذره ذره چشید؛ بلعید؛ جوید؛ تا هضم شوند. تا وقتی به آخرش رسیدی هوس باز خواندن اش در دل ات بیفتد. به خصوص اگر آن مجله، فروغ باشد و آقای کافه فروغ آنرا هدیه داده باشد. ................
روزهای سرخوشانه ی بستنی لازم
با پیاده روی های طولانی در خیابان های طولانی ................
من باشم باران باشد و خیابانهای کشدار شیراز بهشتی جز این هست؟! ................
آدم هر جای دنیا که باشد باید یک روز به خانه برگردد. خانه جای امنی ست. در خانه میتوان با خیال راحت از برگهای پشت پنجره حرف زد و نگران پاییز نبود. در کنار برگها و این باران، تمام روزهای تلخ گذشته را انکار کرد. دل را به باران سپرد. امتداد درختان نارنج را گرفت و از بوی شان مست شد. ................
تفأل زدم به حافظ. اومد:
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر ................
شاید خونه باغ عزیزی، تنها جای دنیا باشه که بشه چند روزی توش زندگی کرد؛ دور از ترس و بی تفاوتیها. دور از روزمرگی وعشق و سرخوردگیهای بعدش. ................
"برگشتنه" حالتی را میگویند که آدم دلش میخواهد برگردد خانهشان. هیچ هم فرق نمیکند که چهقدر است از خانه آمده بیرون. چهقدر از مسافرت مانده. کی با آدم است. دارد خوش میگذرد یا نه. آدم یک لحظهای دلش میخواهد برگردد خانهشان. آن لحظه، لحظهی حملهی برگشتنه است. - لاله ................
اصلن آدم باید برای لحظه های حرمان اش یک ترانه داشته باشد. برای وقتهایی که حرف ها گیر میکنند؛ ته دل میمانند. برای وقتهایی که زندگی به حاشیه کشیده میشود و دست به نوشتن نمیرود. برای وقتهای نو ریسپانس تو پیجینگ. برای وقتهایی که دل خیس می شود از واژه هایی که دنباله شان به پاییز میرسد. ................ |
|
![]() |
||||||
![]() |
![]() |
||||||||
|
|||||||||
|
![]() |
||||||||
|
![]()
|