![]() |
![]() |
![]() |
|||||||
![]() |
شنبه، آبان ۹
من هنوز، همون آدم نازک کاغذی ام.
................
باور بفرمایید اگر توی زندگی هر کدوم از ما یک عدد Sid Waterman وجود داشت؛ با افتادن اتفاقی که خودت هم از قبل پیش بینی ش کرده بودی، همه چیز به گند کشیده نمیشد. ................
مامان رفته شیراز. من موندم اینجا تا مثلن درسای روی هم تلنبار شده م رو بخونم. اونوقت لم دادم روی صندلی؛ ابی گوش میدم. توی گودر آیتم شیر میکنم. توی فیس بوک این و اون رو به اشتراک میذارم و به خودم دلداری میدم که بعله! امروز هیچ روز درس خوندن نیست. امروز رو ساختن برای دلتنگیهای گاه و بیگاه و دانهیلهای پشت سر هم. ................
سه شنبه ها پر از حس انتظارن؛ حتا اگه منتظر هیچی نباشی!
................
جا مانده است چيزي جايي كه هيچ گاه ديگر هيچ چيز جايش را پر نخواهد كرد نه موهاي سياه و نه دندانهاي سفيد - ح.پناهی ................
بعد از بیست و اندی سال، باید یاد بگیری خیلی از اشتباهاتی که باعث شده یه جاهایی تو زندگی شکست بخوری رو دیگه تکرار نکنی. باید یاد بگیری گاهی دو دو تاهایی هستند، که جوابشون چار نمیشه. باید خیلی از چیزها رو بپذیری. باید یاد بگیری تفاوتها رو ببینی؛ اما مقایسه نکنی. باید قبول کنی موضوعی که برای تو مهمه، شاید به هیچ جای اون یکی نباشه. باید یاد بگیری حرفت رو رک و راست بزنی؛ قورتش ندی. این احتمال رو باید بدی که شاید با قورت دادنش، خفه بشی. باور کن! - این حرفا رو اینجا نوشتم که یادم نره؛ که همیشه جلو چشمم باشه. ................
هنوز هستند آدمهایی که به خاطر اثری که خلق میکنند، باد به غبغبت بندازی و به داشتنشون افتخار کنی. بعله! مری آپیک از جمله ی این آدمهاییست که گفتم.
................
پپر امروز رفت سونوگرافی. بچه ش دختره. مامان در تب و تاب کامل کردن لیست سیسمونیه. بابا لبخندی رضایت بخش روی لبهاشه. من لم دادم روی کاناپه و به این فکر میکنم که تا چند ماه دیگه، یکی میاد که باعث میشه مامانی کمتر به خونه فکر کنه؛ یکی که غربت اینجا رو قابل تحمل تر میکنه؛ یکی که جای خالی خیلی از چیزها رو پر میکنه؛ یکی که بعدترها من رو خاله صدا میزنه. ینی من عاشق این لحظه های در راهم... ................
................
Clouds come floating into my life, no longer to carry rain or usher storm, but to add color to my sunset sky ................
به عقیده ی من، کبرا ترین تصمیم ها رو باید گذاشت برای جزغاله ترین لحظه ها؛ مثل همین حالا. ................
همه چیز خوب بود. فقط دل من، دل نبود انگار... ................
شبهای دراز، پکهای عمیق. سلام تهران! ................
شاید تنها گناهم این بود که میخواستم با تو باشم. و حالا که بی توام، بی گناهِ بی گناه، میروم تا بهشت. ................
بزرگداشت کسی باشد که تمام زندگی ات با غزلهایش سروده شده؛ آنوقت فرسنگها از خانه دور باشی. نتوانی طبق روال هر سال حوالی غروب که شد، دیوان حافظ ات را زیر بغل بزنی و سر خوشانه گز کنی تا حافظیه. بعد یک جای دنج، زیر درختهای نارنج، مشرف به آرامگاه را نشان کنی و خودت را بچپانی توی جمعیت. بعد با خیال راحت به دیوان حافظ تفأل بزنی و مست شوی از بوی نارنج و گل و گلاب... بزرگداشت حافظ باشد؛ آنوقت تو شیراز نباشی. بعد برای خالی نبودن عریضه، دیوان حافظ ات را بزنی زیر بغل و بروی کافه آنوش. یک جای دنج بنشینی. به حافظ تفأل بزنی و قلپ قلپ چای با عطر بهار نارنج سر بکشی. اصلن هم به این فکر نکنی که چقدر از خانه دوری و تا چه اندازه دلتنگ... ................
دیده ای بعضی آدمها نیستند؛ اما بودنشان محسوس است؟! ................
از این خانه، از این شهر بیخیال، از این محیط، از این آدمها بدم میاد. من، خودم و تموم چیزهای با ارزش زندگیم رو پشت سرم جا گذاشته م. دلم میخواد برگردم به خیلی قبل ترها... به دنیای آدمهای عاقل محتاط؛ آدمهای ملال آور اما آشنا. به آنجایی که "بودن" هایشان واقعی بود؛ که دیگر نیازی نبود چشمها رو بست و توی رؤیا، از گرمی وجودشان لذت برد. من دلم حوالی همانجایی را میخواهد، که میشد با چشمهای باز مست شد و به آسمان دخیل بست! ................
آدمهای نازک کاغذی و شروع کرخت شدگی عصر جمعه ................
یک جوی آب کثیف و وسوسه ی تف کردن آب دهان... ................ |
|
![]() |
||||||
![]() |
![]() |
||||||||
|
|||||||||
|
![]() |
||||||||
|
![]()
|