![]() |
![]() |
![]() |
|||||||
![]() |
جمعه، مرداد ۹
سهشنبه، مرداد ۶
پچ پچ های گاه و بیگاه، بالشتهای نرم و ملافه های چروک، وز وز پنکه شارژی وقتی که برق نیست و صدای ریختن آب همراه با تکه های کوچک یخ توی لیوان، واگویه های همیشگی روزهای داغ تابستان است. روزهایی که توی خیابانهای خلوت پرسه میزنم. میپیچم به چپ، به راست؛ خودم را میسپارم به دست خیابانهای پیچ در پیچ و بن بست های هیچ؛ به دست مردمی که عجول عبور میکنند و بخار میشوند میروند هوا؛ به دست خاطره های شیرین و غروبهای داغ تابستان. کلکسیونی ماندگار از خاطرات... ................
خوشبختی، داغ است مثل روزهای آخر تیر شیرین است مثل Nutella رنگ رنگی است مثل چارقد گل دار عزیزی دور نیست از من، از تو همین جاست توی آغوش من! ................
Peach با طعم Cooky's Ice Cream ................
آمدنت، شاید تنها اتفاق نابی باشد که میتوانست توی این روزهای پوچ، تهی، خالی، شکسته، دود زده و تنهایی زده ام بیفتد. حالا، من شبهایم را با سوی چشمان تو به فردا خواهم دوخت. ................
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همه ی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند. صادق هدایت/ بوف کور ................
!Do Nothig ................
اتفاقهای خوب یا نمی افتند یا وقتی می افتند، یکدفعه تلنبار میشوند روی هم. حالا توی این روزهای گرم تابستانی مینشینم جلوی مانیتور، درجه ی کولر را به ته اش میرسانم و کلی برای حس های خوبی که این آقاهه به اینجا داده، ذوق میکنم. اینجا من را یاد "Janathan Livingston Seagull" و "Kite Runner" می اندازد. شاید من هم جاناتان کوچکی باشم و این بالها هم بهانه ای برای خوب پرواز کردنم؛ کسی چه میداند!!! ................
تقویم را نگاه میکنم. نوشته: یکشنبه 1388/4/21. اصلآ بیخیال هر چه تقویم. مهم اینست که این روزهای ترک برداشته، مرا امیدوار میکنند به چند ورق آن طرف تر ................
این دل آنقدر تیپا خورده که حتی دیگر طاقت یک تلنگر کوچک را ندارد. صحنه های دلخراش دیروز هم به سیاهه ی حوادث قبل اضافه شد. به نفس تنگی افتاده ام. نه به خاطر گـازهای اشـ ک آوری که به خوردمان دادند؛ که به خاطر درد، اندوه، دلتنگی. شاید علت اش بر میگردد به جایی حوالی آن بغض گنده که مدتهاست راه گلویم را بسته. کاش میفهمیدند زخم ما سوزاننده تر و اشک آورتر از هزارتای اینهاییست که بی هوا به طرف همـوطنانشان پرتاب میکنند. کاش خیلی چیزها را که باید، میفهمیدند. یاد این جمله افتادم که: " و در صفت دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دست جذامی." ................
چقدر چشم براه تابستان بودیم و ظهرهای داغ خونه باغ عزیزی و قوطو خوردن توی حوض بزرگ وسط حیاط. این روزها دل و دماغی نمانده برای خرج کردن این همه خوشی. به جایش امسال تابستان را میرویم پای آن شاه توت ها چمباتمه میزنیم. بغض میکنیم و قلپ قلپ همدردی سر میکشیم. ................
چیزی نمانده تا شروع دلتنگی غروب جمعه به افق این شهر تنها چند ساعت... ................ |
|
![]() |
||||||
![]() |
![]() |
||||||||
|
|||||||||
|
![]() |
||||||||
|
![]()
|