روزهای خوب، لحظههای آرام... آنقدر خوب که مینشینم روی کاناپهی جیر گوشهی اتاق، یک پایم را روی پای دیگر میاندازم و سر انگشتهایم را روی دستهی کاناپه میلغزانم؛ رنگش تیره میشود، روشن میشود. آنقدر آرام که سرم را تکان میدهم به این سو، به آن سو و بوی تنت که جا مانده توی گودی کوچک کنار ترقوهام را نفس میکشم. آرامم و گاهی از این همه آرامش که سُر خورده توی زندگیام، دچار نگرانی میشوم.
................