دیروز با خودم میگفتم فردا که جمعه است، لابد اینجوری است که نرمترین و گرمترین لباسم را پوشیدهام، خودم را فرو کردهام لای لحاف چهلتکهی عزیزی و پردههای کیپ تا کیپ مانع پخش شدن آفتاب بیرمق صبح جمعه روی تختخوابم میشود. بعدش میتوانم تا لنگ ظهر خوابهای ماورائی ببینم. اما اینجوری نشد؛ یعنی ساعت نه صبح با صدای پیتیکو پیتیکوی بچههای همسایهی طبقه بالا از خواب بیدار شدم. بعد خودم را بیشتر لای لحافم فرو کردم که باز بخوابم اما صدای پیتیکو پیتیکو سمجتر از سنگینی پلکهایم بود.
الآن که اینها مینویسم حول و حوش سهی بعدازظهر است. به "چه کنم؟ چه کنم؟" افتادهام. جدن آدم با این کرختی و دلتنگی خرکی عصر جمعه چهکار میتواند بکند جز اینکه یک پایش را بیندازد روی پای دیگرش، انگشتانش را حلقه کند دور فنجان داغ قهوه و از پشت پنجرههای کدر زل بزند به آسمان خاکستری ِ بی باران، بی برف؟
................