گاهی باید توی روشنایی مثلثواری که از چراغ کوچه روی تختت ریخته، بنشینی. بالشتت را بغل کنی و اتفاقات یکهویی ِ این چند ماه را توی ذهنت مرور کنی که چطور لغزیدند و سُر خوردند توی زندگیات. گاهی باید آرزوهایت را خیلی دقیق آرزو کنی چون این آرزوها یک جاهایش، یک چیزهایش، یک آدمهایش بدیهیاند. گاهی باید لحظههای حرمان زدهات را مچاله کنی و بتپانی گوشهی تار عنکبوتدار دلت و در عوض روزهای اصیل، لحظههای سرخوشانه و آدمهای معدود دوستداشتنیات را مدام به خودت یادآوری کنی. گاهی باید چشمانت را به روی یک چیزهایی ببندی و فراموش کنی. و "گاهی"های دیگری که میشود قطار کرد پشت همهی اینهایی که نوشتم. "گاهی"هایی که وادارت میکنند به جهان وفادار بمانی، نایستی و پابهپایش جلو بروی.
................