آدمها میآیند، مینشینند، فنجانهایشان را بین دو دستشان میگیرند و همینطور که بخار از آن بلند میشود چایشان را قلپقلپ مینوشند، گپ میزنند، لبخندهای مبسوط تحویل یکدیگر میدهند. بعد که چایشان تمام شد، حرفهایشان که ته کشید و خسته شدند، چراغ را خاموش میکنند و بدون خداحافظی میروند. حتا پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. اما یک آدمهای معدودی هستند که نمیروند؛ میمانند، جا خوش میکنند توی قلب و مدام پهناورتر از قبل میشوند.
................