هوا تاریک بود. فقط گاهی نور بالای ماشینهایی که از روبهرو میآمدند، چشم را اذیت میکرد. کنار پنجره نشسته بودم و جاده را نگاه میکردم. آن دورترها نزدیک کوهها، نور چراغی سوسو میزد. مثل امیدی که ته وجودم هست؛ گاهی زیاد، گاهی کم. اما همیشه بوده، خاموش نشده؛ حتا در سردترین و تاریکترین وقتها.
................