از صبح تا عصر کلاس داشتم. بدون ماشین رفته بودم. پلاک ماشین فرد است و امروز دوشنبه و این یعنی باید ته جیبت را برای یک عدد فرد ِ ناقابل، به مقدار متنابهی بتکانی. برای برگشتن به خانه باید دو بار تاکسی عوض میکردم. سوار تاکسی اول شدم. سیدی نوحه گذاشته بود؛ دارامب دورومب، دارامب دورومب. خسته بودم، سرم درد میکرد و صدای بلند نوحه کلافهام کرده بود. خیلی محترمانه به آقای راننده گفتم لطفن صدای ضبط را کمتر کنید. با اخم و طخم(؟) و سس( استغفراله) صدایش را کم کرد و تا آخر مسیر چشمغرهام رفت. تاکسی دوم جلوی پایم ایستاد. باز هم همان آش و همان کاسه. سرم درد میکرد. حوصلهی چشمغره و سس و دعوا را نداشتم که بگویم خفه کن این صاحاب مُرده را؛ حتا با لحن مؤدب تاکسی اول. بالاخره رسیدم خانه. تلوتلو خوران خودم را پرت کردم روی تختخواب، چشمهایم را بستم و سعی کردم فراموش کنم این همه غموغصه و آدمهای دودزده و مجالس همیشه پهن ِ عزا را که انگار حالا حالاها خیال ول کردن یقهی ملتی را ندارد. اما صدای دارامب دورومب توی گوشم میپیچید.
................