ایستاده بودم جلوی در، چمدانم را روی زمین کنار پاهایم گذاشته بودم و دستها را چپانده بودم توی جیبهای بارانی، که در یکدفعه باز شد. خم شدم، چمدان را برداشتم و پا به دنیایی امن، آشنا و گرم گذاشتم. دنیایی که لحظههایش یک حالت سرخوشانهی آداجیو وارانه دارد.
................