خوابم نمیبرد. بالشتم را بغل کرده بودم و خودم را بین ملافههای سفید پیچیده بودم. به این فکر میکردم که این روزها، از آن روزهای کج و معوجیست که هر کاری میکنی، راضی نمیشوی؛ انگار یک بهترین کاری بوده و تو آمدهای از قصد، بدترینش را انجام دادهای و اینجوری میشود که میشوی یک آدم غُرغروی ناراضی. برای فرار از این نارضایتی، به هزار جان کندن از رختخواب گرمم دل بریدم و بعد از یک دوش آب گرم، با یک ماگ چای و ظرفی پر از پای سیب خانهگی، مشغول خواندن دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم شدم. هر از گاهی که سرم را از روی کتاب بلند میکردم، یک برش کوچک از پای سیب بود و یک قلپ از چای داغی که هنوز بخار از آن بلند میشد؛ نرم و آهسته...
................