میم با نگاهی عمیق و ستون فقراتی که مهره به مهرهاش صاف روی هم قرار گرفته، روی صندلی نشسته، پیانو میزند و انگشتانش را بدون کوچکترین لرزشی با یک حرکت تند و سرتاسری روی کلیدهای پیانو از این سو به آن سو میکشد. من کنار پنجرهی نیمه باز ِ رو به کوچه ایستادهام و به عابران پراکندهی عصر جمعه نگاه میکنم؛ که وقتی به پنجره نزدیک میشوند، قدمهایشان را آهستهتر برمیدارند و با اکراه از زیر پنجره میگذرند. میم بی احساس خستهگی مینوازد، صدای ساز در زیر ضربههای محکمش میلرزد و من با نگاهم آفتاب را که آهسته از دیوارها بالا میرود، تعقیب میکنم.
................