از آن شبهای آرام و بیدغدغهایست که دوست داری بروی توی تراس بایستی، باران نمنمک ببارد روی سرت و از ماگ پر از چایی که توی دستت گرفتهای، بخار بلند شود. بعد، همینطور که به ردیف پنجرههای آپارتمان روبهرویی زل زدهای، ببینی آدمهای آن پنجرهها هم مثل تو دلشان هوای باران پاییزی کرده. بعدش؟ تنها نگاههای خیره به ابرهاییست که آسمان را تنگ گرفته و صدای دلنشین بارانی که از ناودانها و حلبیها چکه میکند.
................