خانهباغ عزیزی خود ِ بهشت است...
چه صبحهای تر و تازهای! وقتی عزیزی پنجدریها را -با آن غژغژ آهستهی لولاها- باز میکرد و صبح، با نور زاویهدار خورشید سرریز میشد توی خانه. چه عصرهای مسحورکنندهای! که با عرق بیدمشک، حافظخوانیها و آسمان آبی تیره رو به پایان میرفت. و چه شبهای ژرفی! از همانهایی که شبپرهها بالای چراغها میپریدند، بالای پیچهای امینالدوله!
................