برای شام رفته بودیم رستوران خاننایب. میز کنارمان مهمانی پاگُشای عروسشان را گرفته بودند. همینطور که از زمین و زمان میبافتیم و موسیقی زنده اجرا میشد، مهمانهای میز بغلی هم یکییکی با دسته گل و لبخندهای پت و پهن از راه رسیدند. من با چنگال غذایم را زیر و رو میکردم و تو چانهات گرم حرف زدن بود. سور و ساتی بهراه بود. ارکستر به افتخار عروس و داماد، افتاده بود روی دور آهنگهای شاد شیرازی. "جینگ ِ جینگ ِ ساز میآد و از بالوی شیراز میآد..." را هم خواند. چهقدر دست و بشکن زدیم. چهقدر روی صندلیهایمان قر دادیم و خندیدیم. حالا که خاطرات آن شب را مرور میکنم، محمد نوری دیگر نیست؛ تو هم نیستی؛ من هم همینطور و آن شب با همهی متعلقات ژرفش به خاطرها پیوسته.
................