بهندرت پیش آمده به ماشینام بها بدهم. همیشه اینجوری بوده که کارها، دانشگاه رفتنها، سفرهای دور و نزدیک رفتنها، خوشگذارنیها، دور دور کردنها و چه و چه و چه را باهاش انجام دادهام؛ اما طوری که لیاقتاش را داشته و دارد، برایاش ارزش قائل نشدهام. هیچوقت، هیچ کار مثبتی برایاش انجام ندادهام. حتا گرد و خاک رویاش را هم نگرفتهام. همهاش بابا بوده که در آخرین لحظات، به دادش رسیده.
حالا، تصمیمکبرا گرفتهام فردا که امتحانهایم تمام میشود، نه؛ پسفردا صبح زود از خواب بیدار شوم؛ ببرماش معاینهفنی؛ کارت امسال را برایاش بگیرم. بعد برای تنظیمباد لاستیکها، ببرماش تعمیرگاه. سرویساش که تمام شد؛ ببرمش کارواش و برقاش بیندازم. بعدترش بروم دنبال میم و باهم برویم همان کافهی دنج ِ همیشگی؛ میم هم طبق معمول، از دخترک ِ پشت کانتر بخواهد برایاش فال قهوه بگیرد. دخترک هم با قیافهی قاطع همیشگیاش، از زمین و زمان ببافد. بعد، هوا که تاریک شد؛ میم را برسانم و همینطور که به خانه برمیگردم؛ همینطور که صدای Pink Floyd توی ماشین پیچیده؛ همینطور که نور ِ چراغ خیابانها و ماشینها روی ماشین و صورتام میافتد؛ خوشحال باشم که یک روز وقتام را به ماشینام اختصاص دادهام. که قرار است از این به بعد بیشتر بهاش توجه کنم؛ بیشتر دوستاش بدارم.
................