نشسته کنار پنجره؛ به یک جای نامعلوم خیره شده و هی پرده را با پاهایش تکان میدهد. صدایش میزنم. هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. انگار سالها از اینجایی که نشسته، دور است. دوست داشتم یکدفعه میزد زیر خنده و میگفت همهاش شوخی بود. یک شوخی اعصاب خوردکن ِ بیمزه، که تصور کردناش هم آدم را داغان میکند. اما چیزی نگفت؛ حتا یک لبخند دلخوشکُنک هم، روی لبهایش نماسید. فقط چشم از آن جای نامعلوم برداشت و چای با ريتر زرد کرنفلکسی را، همراه بغض چند ماههاش هورت کشید.
................