از جمعهها، ظهرهای جزغالهاش را دوست دارم. آنوقتی که باد خنک کولر لای موهایات میپیچد و گرمای مطبوع رختخواب کرختات میکند. وقتی که هر چقدر با تیر نگاهات از پشت این پنجره، بیرون را نشانه روی، هیچ ازدحامی در آن نمییابی. وقتی که صدای Aaron توی اتاق میپیچد و یکهو، یک مشت خاطرهی پراکنده مینشیند توی ذهنات!
................