دنیای بیخیال و کیف آور کودکی؛ آدمهای شفاف ِ آشنا؛ وقتهایی که دغدغه های زندگی، در حد وسعمان بود. خانه باغ عزیزی؛ یک کنج دلپذیر برای گذراندن تعطیلاتی که تا اول مهر ادامه داشت. دنیای آنوقت هایم پُر از دامن های چین دار کوتاه ِ رنگ رنگی و کفش های زنانه ی پاشنه بلند بود. ظهر وقتی همه غرق خواب بودند، یکی از کفش های تق تقی ِ جفت شده کنار ایوان را می پوشیدم و توی جرینگه ی آفتاب، به حیاط میرفتم. حیاط خانه باغ پُر از درخت بود. آنوقت ها درخت های گیلاس را به خاطر گیلاس واره های خوش رنگش دوست تر داشتم. گیلاس های دوقلو را از شاخه های پایینی میچیدم و به گوشهایم آویزان می کردم؛ گل های ناز را توی موهایم می زدم؛ برگهای بزرگ درخت های گردو را بادبزن ام می کردم. شاتوت های رسیده را روی لبهایم فشار می دادم تا سرخ شوند و با آب دهان، به ناخن هایم گلبرگ های قرمز شمعدانی را می چسباندم. چقدر ملکه ی خانه باغ بودن، خوب بود و چقدر صدای تق تق راه رفتنم، توی جرینگه ی آفتاب خوب بود و چقدر بچه بودن خوب بود...
................