بعدازظهر، همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم، پاهایم که از لبهی تخت آویزان بود را تکان میدادم و کتاب میخواندم؛ نه. وقتی توی حمام نیم ساعت زیر دوش آبگرم ایستادم؛ هم نه. آنوقت که آب از سر موهای خیسام میچکید و شانههایم را تر میکرد؛ هم نه. آنوقتی که با نی، آبهندوانه را هورت میکشیدم؛ هم نه. درست همانوقتی که هدفون را چپانده بودم توی گوشم و Barbara Streisand توی گوشام زمزمه میکرد؛ کبراترین تصمیم زندگیام را گرفتم؛ که خودم را از زیر ذرهبین آدمها بیرون بکشم.
................