از آن بعدازظهرهای جزغالهی کذاییست. دستم را گذاشتهام زیر سرم؛ فرو رفتهام توی کاناپه و "تاکسی نوشتِ دیگر" از
ناصرغیاثی را میخوانم. به
مأموریت ویژه میرسم. با این پاراگراف شروع میشود:
برف همه را آرام میکند، همه را؛ بدون استثنا برف که میبارد، دیگر کسی عجله ندارد، هیچکس تند راه نمیرود، حتا آنها که چتری بر سر ندارند. من هم آرامم. یک دانه برف را در هوا تعقیب میکنم تا به مانعی، شاخهی لخت درختی، سقف ماشینی یا به زمین برسد، بنشیند، آب شود یا میان سطح سفید جاخوش کند. و بعد، بعدی و بعدی و بعدی. برف میبارد. برف میبارد از این کهنه لحاف، وسط خیابان کودام، این شانزهلیزهی برلین.
ماگ پر از دمنوش بهارهام را هورت میکشم و ادامه میدهم...
................