رخ از آینه بپوشان؛
اینجا تکثیر بیانتها بیجواب میماند...
میم همیشه سر بزنگاه پیدایش می شود... درست وقتی که توی نگرانیهای گاه و بیگاه در حال دست و پا زدنی. میآید، چهار زانو مینشیند روبرویت. دستهایت را توی دستهای تسکیندهندهاش میگیرد و با حرفهایش هر چه فکر خوب در دنیا هست را توی لایه لایهی زندگیات تزریق میکند؛ آرامشی که با یوگا و مدیتیشن هم بدست نیاوردم. میم میگوید به بعضی آدمها، هر چقدر هم که عزیز باشند، نباید فرصت دوباره داد؛ چه برسد به فرصتهای چندباره. باید یکبار برای همیشه بوسید و کنارشان گذاشت؛ یا دستبالا، مثل خودشان باهاشان رفتار کرد. میم میگوید زندگی کوتاهتر از این حرفهاست که با آدمهایی بهسر شود، که جهانشان نه بوی قهوه میدهد؛ نه بوی صمیمیت و نه بوی سادگی. میم ته ماندهی آدمهای رقیقالقلبیست که نسلشان در حال انقراض است. تمام این حرفها یا رجزخوانیها را اینجا نوشتم؛ برای روز مبادا. که هیچوقت فراموش نکنم لحظههایی را که نمیگذشتند و دست آخر خودم مجبور به گذشتن از آنها شدم.
................