امروز از اون روزهایی بود که دوست نداشتم چشمهام رو باز کنم و ببینم صبح شده. بالشتم رو بغل کرده بودم و هی از این دنده به اون دنده میشدم. به دیشب فکر میکردم که تا دیر وقت بیدار بودم. به حس های بد این چند وقت که تمام شور و حال و اعتماد به نفسم رو گرفت. به جزوه ها و کتابهایی که روی میز تلنبار شده. به افسردگی زوالنده ای که افتاده ام ته ش و دستی، ریسمانی، امیدکی میخوام برای آویزون شدن و بالا اومدن. و به زندگی که روی خوشش رو نشون نمیده؛ قانع ام نمیکنه.
دستم رو از گوشه ی تخت آویزون کردم و گوشیم رو برداشتم. وان نیو مسج. بازش کردم. نوشته بود:
لحظاتی هست استخوانهای اشیاء میپوسد و فرسودگی از در و دیوار میبارد. لحظاتی هست نه آواز گنجشک، نه صدای صمیمی از آن طرف سیم و نه نگاه مادر در قاب قانع ات نمیکند. زندگی قانع ات نمیکند. و تو به اندکی مرگ احتیاج داری.
سرم رو فرو کردم توی بالشت. چشمام رو بستم و لحاف رو کشیدم روی خودم.
................